خسی در میقات
موجود
ناشر | مجید،به سخن |
---|---|
مولف | جلال آل احمد |
قطع | رقعی |
نوع جلد | شمیز |
تعداد صفحات | 184 |
شابک | 9782000484936 |
تاریخ ورود | 1394/11/24 |
نوبت چاپ | 13 |
سال چاپ | 1402 |
وزن (گرم) | 187 |
کد کالا | 47848 |
قیمت پشت جلد | 950,000﷼ |
قیمت برای شما
950,000﷼
برای خرید وارد شوید
درباره کتاب
کتاب خسی در میقات، سفرنامه جلال آل احمد به شهرهای مکه و مدینه است که به عنوان فصلی تازه در زندگی جلال آل احمد شناخته میشود.
«من فهمیدم که خسی هستم که به میقات آمده، نه کسی که به میعاد»
این کتاب سفرنامهای متفاوت است که هرچند به نظر میرسد باید رنگ و بوی مذهبی داشته باشد، اما عقاید روشنفکرانه خاص جلال را هم دربر دارد. در این سفرنامه، جلال با دقت و ریزبینی خاص خودش از همه چیز صحبت میکند. نه تنها مناسک مذهبی بلکه هرآنچه که در لحظه لحظه سفرش به چشم دیده است، در قالب کلمات درآورده است. توصیفات ریز و دقیق او سبب میشود تا تجربهای همانند مشاهده او را پیش چشم خود ببینیم. او در کتابش از آداب و پوشش، تمام آداب و رسوم، مسائل فرهنگی، اقتصادی، اجتماعی، سیاحتی و ... سخن گفته است. خسی در میقات به دلیل جملات کوتاهی که دارد، توجه زیاد نویسنده به جزئیات و متن روان و دلنشین آن است که بسیار شناخته شده است.
گاه نیز زبان و قلم جلال رنگ گله و شکایت به خود میگیرد. به نظر میرسد که تازه در درددلش باز شده است و به همین دلیل از عقبماندگی، تحقیر و از معماری اماکن زیارتی و امکانات نامناسبی مینویسد که حکومت نالایق سعودی در اختیار زائران قرار داده است. گاهی نیز قلمش آنهایی را نشانه میرود که کورکورانه عبادت میکنند و حتی عبادتشان هم رنگ تشریفات دارد.
«من فهمیدم که خسی هستم که به میقات آمده، نه کسی که به میعاد»
این کتاب سفرنامهای متفاوت است که هرچند به نظر میرسد باید رنگ و بوی مذهبی داشته باشد، اما عقاید روشنفکرانه خاص جلال را هم دربر دارد. در این سفرنامه، جلال با دقت و ریزبینی خاص خودش از همه چیز صحبت میکند. نه تنها مناسک مذهبی بلکه هرآنچه که در لحظه لحظه سفرش به چشم دیده است، در قالب کلمات درآورده است. توصیفات ریز و دقیق او سبب میشود تا تجربهای همانند مشاهده او را پیش چشم خود ببینیم. او در کتابش از آداب و پوشش، تمام آداب و رسوم، مسائل فرهنگی، اقتصادی، اجتماعی، سیاحتی و ... سخن گفته است. خسی در میقات به دلیل جملات کوتاهی که دارد، توجه زیاد نویسنده به جزئیات و متن روان و دلنشین آن است که بسیار شناخته شده است.
گاه نیز زبان و قلم جلال رنگ گله و شکایت به خود میگیرد. به نظر میرسد که تازه در درددلش باز شده است و به همین دلیل از عقبماندگی، تحقیر و از معماری اماکن زیارتی و امکانات نامناسبی مینویسد که حکومت نالایق سعودی در اختیار زائران قرار داده است. گاهی نیز قلمش آنهایی را نشانه میرود که کورکورانه عبادت میکنند و حتی عبادتشان هم رنگ تشریفات دارد.
بخشی از کتاب
عصری رفتم پستخانه. پستچی یازده قروش تمبر برای پاکت داد و دوازدهتا برای کارت. (هنوز بهدست نیاوردهام که یک ریال سعودی ۲۰ قروش است یا ۲۱؟) و اذان عصر را میگفتند که از صف پست فارغ شدم و تا آمدم بجنبم، کوچه و خیابان را صف نماز انباشت. بهیکچشمبههمزدن. هرکه میرسید، به صف میپیوست؛ اما دکاندارها همچنان مشغول معامله... که بغلدست یک زن ایستادم. کف خیابان ـپابرهنه ــ و کیف کوچک دوشیام زیر پیشانی و زنک دختری داشت، جلویش نشانده به بازی و خودش عبای سفید داشت و عرب نمینمود و نماز که تمام شد (هیچکس قصر نکرد؛ یعنی ندیدم.) راه افتادم دنبال نقشه. از این دکان به آن دکان. پنجتا دکان نوشتافزارفروشی و کتابفروشی را سر زدم تا عاقبت یک نقشه گیر آوردم. از مدینةالسلام. چاپ خدا عالم است کی و از روی نقشههای دوره عثمانی. به پهنی دوتا کفدست و «نخلالزهرا» گوشه مسجدالنبی همچنان کاشته. از آن زمان تا به امروز مسجد پیغمبر را دوسهبار تعمیر کردهاند و گسترده و نخل و دیگر مخلفات را زدهاند؛ ولی نقشه همچنان از پنجاه شصتسال پیش حکایت میکرد.
اما این آبادی «البدر» وسط راه. به مدینه که رسیدم، متوجه شدم همان بدر است که آن جنگ را دیده و آن فتح را. آبادیای پر از نخل و باغستان و کنار جاده، چندتایی قهوهخانه و میدانگاهی بزرگش پر از دکانها برای فروش روغن ماشین و بنزین و تعمیرات؛ یعنی میدانگاهی «بدر» با آن فتوحات صدر اول، اکنون خود «مفتوحالعنوه» ماشین! عین هر آبادی دیگری در هر جای دیگر عالم، میان دو شهر بزرگ و یک جرثقیل کوچک ساخت محل (آهنهای زمخت با شلختگی تمام به هم جوش خورده) کنار قهوهخانه بود و گنجشکی رویش نشسته و آفتاب که داشت میزد، او داشت فضله میانداخت و هربار که فضله میانداخت، خودش جستی میزد به جلو.
اما این آبادی «البدر» وسط راه. به مدینه که رسیدم، متوجه شدم همان بدر است که آن جنگ را دیده و آن فتح را. آبادیای پر از نخل و باغستان و کنار جاده، چندتایی قهوهخانه و میدانگاهی بزرگش پر از دکانها برای فروش روغن ماشین و بنزین و تعمیرات؛ یعنی میدانگاهی «بدر» با آن فتوحات صدر اول، اکنون خود «مفتوحالعنوه» ماشین! عین هر آبادی دیگری در هر جای دیگر عالم، میان دو شهر بزرگ و یک جرثقیل کوچک ساخت محل (آهنهای زمخت با شلختگی تمام به هم جوش خورده) کنار قهوهخانه بود و گنجشکی رویش نشسته و آفتاب که داشت میزد، او داشت فضله میانداخت و هربار که فضله میانداخت، خودش جستی میزد به جلو.
نظرات
هیچ دیدگاهی برای این کالا نوشته نشده است.
کالا مرتبط
موارد بیشتر