حماسه بابک خرمدین
(داستانهای فارسی،قرن 14)
موجود
ناشر | نگاه |
---|---|
مولف | نادعلی همدانی |
قطع | رقعی |
نوع جلد | شمیز |
تعداد صفحات | 295 |
شابک | 9786003768109 |
تاریخ ورود | 1399/03/07 |
نوبت چاپ | 2 |
سال چاپ | 1401 |
وزن (گرم) | 349 |
کد کالا | 90732 |
قیمت پشت جلد | 2,100,000﷼ |
قیمت برای شما
2,100,000﷼
برای خرید وارد شوید
درباره کتاب
بابک میدانست که چه رسالت سنگین و سرنوشتسازی را بر عهده گرفته است. مردم او را به رهبری خود انتخاب کرده بودند و انتظار داشتند که بابک نقش سرداری بزرگ در تاریخ ایران را بازی کند و در راه آزادی و استقلال این سرزمین گامهای بلندی بردارد… بعد از مرگ جاویدان، حالا او جانشین رهبر خرمدینان بود و وقت آن رسیده بود که آنها را از این رخوت و ترس تاریخی از اعراب مهاجم برهاند. بنابراین جای تردید و تأمل نبود. بایستی هرچه زودتر مقدمات یک جنبش و قیام ملی بزرگ را فراهم می کرد.
بخشی از کتاب
زن جوان پوستین را محکم به بدن خود پیچید و چشمان نگرانش را به جاده مالرویى که از میان کوهها مىگذشت و زیر پوشش برف پنهان شده بود دوخت.
از دور چند قاطر و الاغ پیش مىآمد، زن جوان نتوانست قیافه مردى را که سوار بر الاغى پیشاپیش مالها مىآمد تشخیص دهد. سرش را به در قلعه تکیه داد و به انتظار ایستاد. هوا بىنهایت سرد بود و سوز تندى مىآمد. براى اینکه از شر سوز و سرما در امان باشد پوستین را به سرش کشید و صورت خود را زیر آن پنهان کرد. و چون لحظهاى بعد صورتش را باز کرد مرد مسافر و مالها نزدیک شده بودند.
زن جوان پیرمردى را که کلاه پوستى بزرگى به سر داشت و شالگردن پشمى پهن و کلفتى را به دور گردن پیچیده و نوک دماغ و دهن و ریش جوگندمیش را زیر آن پنهان کرده بود از دور شناخت و فریاد زد :
- سلام عمو شهمار.. سفر بخیر!
-سلام بانو… حالت چطور است؟
پیرمرد نزدیک شد و در حالى که با دستهایى که در دستکشهاى پشمى پنهان بود دانههاى درشت برف را از روى ابروان پرپشتش مىسترد گفت:
- توى این سرما و بوران چرا اینجا ایستادى؟
-حوصلهام از تنهایى سر رفته بود و بهعلاوه براى جاویدان خیلى دلواپس شدهام. شما از کجا مىآیى؟
-از برزند…
- جاویدان هنوز به آنجا نرسیده بود؟
- نه… ولى نگرانى ندارد… امشب یا فردا مىرسد…
زن جوان آهى کشید و گفت :
- به حساب دقیق باید دیشب مىآمد، نمىدانم چه پیش آمده که اینقدر دیر کرده.
پیرمرد با خنده پدرانه و نوازشگرى گفت:
-مگر برف و طوفان را نمىبینى؟… من خبر شوهرت را از بلالآباد شنیدم. گویا از زنجان که برمىگشته، به برف و بوران برخورده و ناچار یک شب در آن ده در خانه زنى مانده. شنیدم پسر جوانى را هم از آن ده اجیر کرده و با خودش مىآورد…
از دور چند قاطر و الاغ پیش مىآمد، زن جوان نتوانست قیافه مردى را که سوار بر الاغى پیشاپیش مالها مىآمد تشخیص دهد. سرش را به در قلعه تکیه داد و به انتظار ایستاد. هوا بىنهایت سرد بود و سوز تندى مىآمد. براى اینکه از شر سوز و سرما در امان باشد پوستین را به سرش کشید و صورت خود را زیر آن پنهان کرد. و چون لحظهاى بعد صورتش را باز کرد مرد مسافر و مالها نزدیک شده بودند.
زن جوان پیرمردى را که کلاه پوستى بزرگى به سر داشت و شالگردن پشمى پهن و کلفتى را به دور گردن پیچیده و نوک دماغ و دهن و ریش جوگندمیش را زیر آن پنهان کرده بود از دور شناخت و فریاد زد :
- سلام عمو شهمار.. سفر بخیر!
-سلام بانو… حالت چطور است؟
پیرمرد نزدیک شد و در حالى که با دستهایى که در دستکشهاى پشمى پنهان بود دانههاى درشت برف را از روى ابروان پرپشتش مىسترد گفت:
- توى این سرما و بوران چرا اینجا ایستادى؟
-حوصلهام از تنهایى سر رفته بود و بهعلاوه براى جاویدان خیلى دلواپس شدهام. شما از کجا مىآیى؟
-از برزند…
- جاویدان هنوز به آنجا نرسیده بود؟
- نه… ولى نگرانى ندارد… امشب یا فردا مىرسد…
زن جوان آهى کشید و گفت :
- به حساب دقیق باید دیشب مىآمد، نمىدانم چه پیش آمده که اینقدر دیر کرده.
پیرمرد با خنده پدرانه و نوازشگرى گفت:
-مگر برف و طوفان را نمىبینى؟… من خبر شوهرت را از بلالآباد شنیدم. گویا از زنجان که برمىگشته، به برف و بوران برخورده و ناچار یک شب در آن ده در خانه زنى مانده. شنیدم پسر جوانى را هم از آن ده اجیر کرده و با خودش مىآورد…
نظرات
هیچ دیدگاهی برای این کالا نوشته نشده است.
کالا مرتبط
موارد بیشتر