جان پناه
(داستان های فارسی،قرن 14)
موجود
ناشر | آراسبان |
---|---|
مولف | آناهید اسماعیلی |
قطع | رقعی |
نوع جلد | شمیز |
تعداد صفحات | 528 |
شابک | 9786227945331 |
تاریخ ورود | 1400/10/19 |
نوبت چاپ | 2 |
سال چاپ | 1401 |
وزن (گرم) | 448 |
کد کالا | 109911 |
قیمت پشت جلد | 3,250,000﷼ |
قیمت برای شما
3,250,000﷼
برای خرید وارد شوید
درباره کتاب
کتاب جان پناه اثری است از آناهید اسماعیلی به چاپ انتشارات آراسبان.
جان پناه، دختر جسور و قوی داستان که پس از کشته شدن پدر و مادرش در دوران کودکی به دست قادر، سالیان طولانی از عمرش را در دنیای دروغینی که اوبه مغزش خورانده، گذرانده است، حالا با سررسیدن پسری به نام پندار، درمی یابد نه تنها دختر قادر نیست بلکه تمام این سال ها طعمه ای بیش برای پیش بردن اهداف او نبوده است.
جان پناه که همیشه خود را مسئول حفاظت از خانواده اش می دانسته حالا با حضور پندار و برملاشدن حقایق، یک فروپاشی بزرگ را تجربه می کند.
جان پناه، دختر جسور و قوی داستان که پس از کشته شدن پدر و مادرش در دوران کودکی به دست قادر، سالیان طولانی از عمرش را در دنیای دروغینی که اوبه مغزش خورانده، گذرانده است، حالا با سررسیدن پسری به نام پندار، درمی یابد نه تنها دختر قادر نیست بلکه تمام این سال ها طعمه ای بیش برای پیش بردن اهداف او نبوده است.
جان پناه که همیشه خود را مسئول حفاظت از خانواده اش می دانسته حالا با حضور پندار و برملاشدن حقایق، یک فروپاشی بزرگ را تجربه می کند.
بخشی از کتاب
برای این طور زندگی کردن تعلیم دیدم بودم و نمی توانستم طور دیگری هم باشم، یعنی بلدش نبودم!
تنها یک کلمه برای معنا کردنم کافی بود “جان پناه”، جان پناهی که برای حفاظت از خانواده اش می جنگید، برای رسیدن به خواسته های شیطانی پدرش اسلحه می کشید و به قلب خطر رسوخ می کرد.
به وقتش هم از جانب پدرش به سگ هاری مانند شاهین به خاطر منافع خانواده اش فروخته می شد.
من این بودم، حرف های قشنگ پندار نه زندگی ام را عوض می کرد و نه آینده ای با خود همراه داشت.
فقط احساسات سرکوب شده ام را به غلیان می انداخت و بغض را به جانم. لبخند زدم، از آنها که خالی و پوچ است و به همه چیز می ماند جز لبخند! سرم را کمی کج کرده و به صورت جدی پندار که حرکاتم را زیر نظر داشت نگاه کردم و آرام گفتم:
-باور کن!
هیچ کدوم از حرف هات برام جذاب نیست.
حتی قلقلکمم نمی ده تا بهش فکر کنم طوفان!
می دونی چرا؟
چون یاد نگرفتم.
بغضی به گلویم حمله کرده و همه ی توانم را بلعید.
پندار منتظر شنیدن ادامه ی حرف هایم بود.
سکوتم را که طولانی دید پرسید:
-چیو یاد نگرفتی پناه؟
چرا حرفتو کامل نمی زنی؟
نفسم را عمیق بیرون فوت کردم.
باید بغضم را آرام می کردم تا وسط حرف هایم کار دستم ندهد.
پس از چند ثانیه دیر گذر صاف در مقابلش ایستادم و ادامه دادم:
-دختر بودن!
آره…
یاد نگرفتم دختر بودن رو.
پندار خون سرد، آرام و آهسته دستش را پیش کشید و گفت:
-من کنارتم.
برای یادآوری احساساتی که تا حالا فقط سرکوبشون کردی پناه.
چرا نمی خوای باور کنی؟
همین جمله برای دیوانگی ام کافی بود، نبود؟
انگشتانم را خلاص کرده و با همه ی توان او را عقب راندم و فریاد زدم:
-چون…
من تموم عمرم رو…
با تو و امثال تو زندگی کردم.
من بین شماها بزرگ شدم.
بین همجنس های تو!
بین هم فکرهای تو که چیزی جز نقشه های شوم و پلید تو مغز کثیفشون نداشتن.
تنها یک کلمه برای معنا کردنم کافی بود “جان پناه”، جان پناهی که برای حفاظت از خانواده اش می جنگید، برای رسیدن به خواسته های شیطانی پدرش اسلحه می کشید و به قلب خطر رسوخ می کرد.
به وقتش هم از جانب پدرش به سگ هاری مانند شاهین به خاطر منافع خانواده اش فروخته می شد.
من این بودم، حرف های قشنگ پندار نه زندگی ام را عوض می کرد و نه آینده ای با خود همراه داشت.
فقط احساسات سرکوب شده ام را به غلیان می انداخت و بغض را به جانم. لبخند زدم، از آنها که خالی و پوچ است و به همه چیز می ماند جز لبخند! سرم را کمی کج کرده و به صورت جدی پندار که حرکاتم را زیر نظر داشت نگاه کردم و آرام گفتم:
-باور کن!
هیچ کدوم از حرف هات برام جذاب نیست.
حتی قلقلکمم نمی ده تا بهش فکر کنم طوفان!
می دونی چرا؟
چون یاد نگرفتم.
بغضی به گلویم حمله کرده و همه ی توانم را بلعید.
پندار منتظر شنیدن ادامه ی حرف هایم بود.
سکوتم را که طولانی دید پرسید:
-چیو یاد نگرفتی پناه؟
چرا حرفتو کامل نمی زنی؟
نفسم را عمیق بیرون فوت کردم.
باید بغضم را آرام می کردم تا وسط حرف هایم کار دستم ندهد.
پس از چند ثانیه دیر گذر صاف در مقابلش ایستادم و ادامه دادم:
-دختر بودن!
آره…
یاد نگرفتم دختر بودن رو.
پندار خون سرد، آرام و آهسته دستش را پیش کشید و گفت:
-من کنارتم.
برای یادآوری احساساتی که تا حالا فقط سرکوبشون کردی پناه.
چرا نمی خوای باور کنی؟
همین جمله برای دیوانگی ام کافی بود، نبود؟
انگشتانم را خلاص کرده و با همه ی توان او را عقب راندم و فریاد زدم:
-چون…
من تموم عمرم رو…
با تو و امثال تو زندگی کردم.
من بین شماها بزرگ شدم.
بین همجنس های تو!
بین هم فکرهای تو که چیزی جز نقشه های شوم و پلید تو مغز کثیفشون نداشتن.
نظرات
هیچ دیدگاهی برای این کالا نوشته نشده است.
کالا مرتبط
موارد بیشتر