جان پناه
(داستان های فارسی،قرن14)
موجود
ناشر | سخن |
---|---|
مولف | بیتا نگهبان |
قطع | رقعی |
نوع جلد | شمیز |
تعداد صفحات | 652 |
شابک | 9786222600709 |
تاریخ ورود | 1400/10/26 |
نوبت چاپ | 1 |
سال چاپ | 1400 |
وزن (گرم) | 607 |
کد کالا | 110112 |
قیمت پشت جلد | 3,500,000﷼ |
قیمت برای شما
3,500,000﷼
برای خرید وارد شوید
درباره کتاب
کتاب جان پناه اثر بیتا نگهبان است به چاپ انتشارات سخن.
ماجرای جان پناه ابتدا از اتاقی کثیف در متلی ارزانقیمت در شهری مرزی آغاز میشود، جایی که دو انسان که همهچیز برایشان رو به پایان رفته تنها پناهی که برای خود مییابند آغوش سیاه مرگ است. بعداز آن راوی داستان که نغمه نام دارد زندگی خود را روایت میکند، درحالی که برای رفتن به جایی که علاقهای به حضور در آن ندارد، در انتظار دوست همیشه تاخیری خود بهار است؛ آرایشگاهی که شهلا سفارشش را کرده و برای رهایی از غرولندهای او با خود کلنجار رفته که سر قرار حاضر شود. هنگامی که هستی، دوست نامتناسب شهلا، به استقبالش میآید تا خودش بهشخصه کارهای دختر را انجام دهد، نغمه رفتهرفته متوجه میشود این قرار اجباری چیزی فراتر از یک وقت آرایشگاه ساده است، آن هم هنگامی که زن شروع میکند به سخن گفتن از فرازمند و کاری که نغمه بهنوعی در آن با مرد مشارکت دارد و از ازدواجی که انگار قرار است شهلا آن را به دخترش تحمیل کند؛ زنی تحصیلکرده که ادعایش گوش فلک را کر میکند، دخترش را انداخته ته کوچهای بنبست و هر تصمیمی که خودش میخواهد برای او میگیرد!
ماجرای جان پناه ابتدا از اتاقی کثیف در متلی ارزانقیمت در شهری مرزی آغاز میشود، جایی که دو انسان که همهچیز برایشان رو به پایان رفته تنها پناهی که برای خود مییابند آغوش سیاه مرگ است. بعداز آن راوی داستان که نغمه نام دارد زندگی خود را روایت میکند، درحالی که برای رفتن به جایی که علاقهای به حضور در آن ندارد، در انتظار دوست همیشه تاخیری خود بهار است؛ آرایشگاهی که شهلا سفارشش را کرده و برای رهایی از غرولندهای او با خود کلنجار رفته که سر قرار حاضر شود. هنگامی که هستی، دوست نامتناسب شهلا، به استقبالش میآید تا خودش بهشخصه کارهای دختر را انجام دهد، نغمه رفتهرفته متوجه میشود این قرار اجباری چیزی فراتر از یک وقت آرایشگاه ساده است، آن هم هنگامی که زن شروع میکند به سخن گفتن از فرازمند و کاری که نغمه بهنوعی در آن با مرد مشارکت دارد و از ازدواجی که انگار قرار است شهلا آن را به دخترش تحمیل کند؛ زنی تحصیلکرده که ادعایش گوش فلک را کر میکند، دخترش را انداخته ته کوچهای بنبست و هر تصمیمی که خودش میخواهد برای او میگیرد!
بخشی از کتاب
جلوی آینههای بلند ماتی ایستادم که روی دیوار راهرو نصب کرده بودند و دو دستم را روی گونههای رنگ پریدهام گذاشتم. چه قدر صورتم در روسری بلندی که زن برایم حرفهای گره زده بود، کوچک و ترسیده به نظر میرسید. هنوز هم به طرز خوشبینانهای امید داشتم که همه اینها چیزی بیشتر از یک خیالپردازی احمقانه نباشد.
چشم گرداندم و با دیدن مرد که پشت من همچنان از فضای باز وسط پاساژ درحال پاییدن طبقات بود، قدمهایم را تند کردم. رسیدم به جایی که باید از چند قدمیاش رد میشدم تا به پله برقی برسم. تا جایی که میشد سرم را انداختم زیر و بین ضربان تند قلبی که داشت زهر به بدنم میپاشید، التماس کردم: برنگرد! خواهش میکنم برنگرد!
از کنار هم که گذشتیم، نگاهش از پشت سر روی شانههایم و گلهای درشت روسری سنگینی کرد. چسبیده به دختر و پسری که خودشان تنگ به هم چسبیده بودند، پا روی پله برقی گذاشتم. حالا مرد در موقعیت مسلطی نسبت به ما که درحال پایین رفتن بودیم ایستاده بود و قطع به یقین داشت نگاهمان میکرد. خودم را مشغول پیدا کردن چیزی در کیفم کردم و از نیمههای راه به بعد، حریف بیقراریام بابت سرعت کم پله برقی نشدم. با عذرخواهی و سری که همچنان در کیف دنبال چیزی می گشت، از کنار کسانی که در آرامش به سمت پایین حرکت میکردند، گذشتم و پاهایم هنوز درست و حسابی به سرامیکهای گرانیتی و براق طبقه همکف نرسیده، شروع کردم به دویدن. میدویدم بدون آنکه حتی به کاری که میکردم فکر کنم.
جلوی در گردان، تاکسیها ردیف ایستاده بودند. دستگیره در اولین تاکسی را گرفتم اما رانندهاش نبود. پریشان سر چرخاندم و همزمان که دست تکان دادن راننده را دیدم، تن نیمه جانم را انداختم روی صندلی. خودم هم باور نمیکردم صدایم این طور بلرزد!
-دربست.
چشم گرداندم و با دیدن مرد که پشت من همچنان از فضای باز وسط پاساژ درحال پاییدن طبقات بود، قدمهایم را تند کردم. رسیدم به جایی که باید از چند قدمیاش رد میشدم تا به پله برقی برسم. تا جایی که میشد سرم را انداختم زیر و بین ضربان تند قلبی که داشت زهر به بدنم میپاشید، التماس کردم: برنگرد! خواهش میکنم برنگرد!
از کنار هم که گذشتیم، نگاهش از پشت سر روی شانههایم و گلهای درشت روسری سنگینی کرد. چسبیده به دختر و پسری که خودشان تنگ به هم چسبیده بودند، پا روی پله برقی گذاشتم. حالا مرد در موقعیت مسلطی نسبت به ما که درحال پایین رفتن بودیم ایستاده بود و قطع به یقین داشت نگاهمان میکرد. خودم را مشغول پیدا کردن چیزی در کیفم کردم و از نیمههای راه به بعد، حریف بیقراریام بابت سرعت کم پله برقی نشدم. با عذرخواهی و سری که همچنان در کیف دنبال چیزی می گشت، از کنار کسانی که در آرامش به سمت پایین حرکت میکردند، گذشتم و پاهایم هنوز درست و حسابی به سرامیکهای گرانیتی و براق طبقه همکف نرسیده، شروع کردم به دویدن. میدویدم بدون آنکه حتی به کاری که میکردم فکر کنم.
جلوی در گردان، تاکسیها ردیف ایستاده بودند. دستگیره در اولین تاکسی را گرفتم اما رانندهاش نبود. پریشان سر چرخاندم و همزمان که دست تکان دادن راننده را دیدم، تن نیمه جانم را انداختم روی صندلی. خودم هم باور نمیکردم صدایم این طور بلرزد!
-دربست.
نظرات
هیچ دیدگاهی برای این کالا نوشته نشده است.
کالا مرتبط
موارد بیشتر