تقاص (2جلدی)
(داستان های فارسی،قرن 14)
ناموجود
ناشر | سخن |
---|---|
مولف | هما پوراصفهانی |
قطع | رقعی |
نوع جلد | شمیز |
تعداد صفحات | 1226 |
شابک | 9786222600723 |
تاریخ ورود | 1400/12/25 |
نوبت چاپ | 5 |
سال چاپ | 1400 |
وزن (گرم) | 1025 |
کد کالا | 112293 |
قیمت پشت جلد | 7,500,000﷼ |
این کالا اکنون قابل سفارش نیست
درباره کتاب
تقاص پسدادن حق من نبود.
تو برای من خلق شده بودی.
تو عشق را به من آموختی و طوری مجنونوار من را لیلی میپنداشتی که من نیز لیلیت شده بودم.
اما ناگهان روزی به رازی پی بردم و بعداز آن به رازهای دیگر و این پایان و آغاز ماجرای ما بود.
افسوس که همیشه زود دیر میشود. افسوس که اعتمادها زود در هم میشکنند. افسوس که دروغها همواره با ماست.
اما این را بدان که من تا ابد لیلیت باقی خواهم ماند.
تقاص روایتگر داستان دختری به نام رزا است؛ فرزند یک خانوادهی متمول که عشق میان اعضای خانوادهشان جریان دارد. خانوادهی سلطانی جایی است که رزا در آن به دنیا آمده، دختری که عشق بیپایان پدر و برادرش را احساس میکند و هرچند مادر سختگیری دارد، خوب میداند که عاشقانه دوستش دارد. اما همیشه چیزهایی هست که پنهان است، شاید اتفاقاتی در گذشته، شاید یک حادثهی ناخوشایند درحال وقوع، چیزی که زیر لایهای پوشاننده جا خوش کرده و هرچند به چشم نمیآید اما درحال رخدادن است.
مدتی پیش هنگامی که رزا بهشکلی کاملا برخواسته از خیال، تصویر مردی را بر روی بوم نقاشی خود ترسیم کرد، عکسالعمل مادرش در برابر آنچه پیش رویش میدید غیرقابل باور بود، او آشفته و پریشان شد و پدر از دخترش خواست کاری کند که دیگر همسرش با این چهره روبهرو نشود؛ اما در برابر سوال رزا که از علت این حسوحال مادرش پرسید سکوت کرد...
تو برای من خلق شده بودی.
تو عشق را به من آموختی و طوری مجنونوار من را لیلی میپنداشتی که من نیز لیلیت شده بودم.
اما ناگهان روزی به رازی پی بردم و بعداز آن به رازهای دیگر و این پایان و آغاز ماجرای ما بود.
افسوس که همیشه زود دیر میشود. افسوس که اعتمادها زود در هم میشکنند. افسوس که دروغها همواره با ماست.
اما این را بدان که من تا ابد لیلیت باقی خواهم ماند.
تقاص روایتگر داستان دختری به نام رزا است؛ فرزند یک خانوادهی متمول که عشق میان اعضای خانوادهشان جریان دارد. خانوادهی سلطانی جایی است که رزا در آن به دنیا آمده، دختری که عشق بیپایان پدر و برادرش را احساس میکند و هرچند مادر سختگیری دارد، خوب میداند که عاشقانه دوستش دارد. اما همیشه چیزهایی هست که پنهان است، شاید اتفاقاتی در گذشته، شاید یک حادثهی ناخوشایند درحال وقوع، چیزی که زیر لایهای پوشاننده جا خوش کرده و هرچند به چشم نمیآید اما درحال رخدادن است.
مدتی پیش هنگامی که رزا بهشکلی کاملا برخواسته از خیال، تصویر مردی را بر روی بوم نقاشی خود ترسیم کرد، عکسالعمل مادرش در برابر آنچه پیش رویش میدید غیرقابل باور بود، او آشفته و پریشان شد و پدر از دخترش خواست کاری کند که دیگر همسرش با این چهره روبهرو نشود؛ اما در برابر سوال رزا که از علت این حسوحال مادرش پرسید سکوت کرد...
بخشی از کتاب
از خدا خواسته با "شب بخیر" از جا بلند شدم و به اتاقم رفتم. قبل از خوابیدن آباژور کنار تخت را روشن کردم چون دوست نداشتم اتاق توی تاریکی مطلق فرو برود. روی تخت که ولو شدم، طولی نکشید که به خواب عمیقی فرو رفتم.
نمیدانم چه ساعتی بود که از زور تشنگی از خواب بیدار شدم. چند لحظهای طول کشید تا یادم آمد کجا هستم و یک دفعه با دیدن تاریکی غلیظی که اطرافم را گرفته بود، سیخ نشستم لب تخت! اگر بخواهم حالت آن لحظه ام را توصیف کنم واژه ترسیدن خیلی مضحک به نظر میرسد، من وحشت کردم! مطمئن بودم که چراغ خواب را روشن گذاشتم. با بدبختی و بدنی لرزان از جا بلند شدم و کلید چراغ خواب را که روی میز کنار تخت قرار داشت زدم. ولی روشن نشد! ترس از تاریکی در حد مرگ سراغم آمده بود. کم مانده بود از حال بروم. با زانوهایی لرزان سمت کلید چراغ اصلی اتاق رفتم، ولی آن هم روشن نشد. حدس زدم برقها رفته باشد. صدای باران شدیدی که به سقف کوبیده میشد من را فقط به فکر فیلمهای ترسناک میانداخت و وحشتم را دو برابر میکرد. بدشانسی بدتر از این؟ داشتم از ترس سکته میکردم. گریهام گرفته بود.
با بیچارگی در اتاق را باز کردم و بیرون رفتم. پذیرایی بالا و راهپله و راهرو هم تاریک تاریک بود. دیگر نتوانستم وزنم را کنترل کنم و همانجا کنار در اتاق روی زمین نشستم و زانوهایم را بغل کردم. مثل یک جوجه زیر باران مانده میلرزیدم. صدای رعدوبرق و بعد نوری که از پنجره راهرو به داخل آمد، نور علی نور شد. ناخودآگاه جیغ کوتاهی کشیدم. سرم را بین پاهایم پنهان کردم و زار زدم. مرگ را پیش چشمم میدیدم. ترسم از تاریکی، ترسی عادی نبود!
نمیدانم چه ساعتی بود که از زور تشنگی از خواب بیدار شدم. چند لحظهای طول کشید تا یادم آمد کجا هستم و یک دفعه با دیدن تاریکی غلیظی که اطرافم را گرفته بود، سیخ نشستم لب تخت! اگر بخواهم حالت آن لحظه ام را توصیف کنم واژه ترسیدن خیلی مضحک به نظر میرسد، من وحشت کردم! مطمئن بودم که چراغ خواب را روشن گذاشتم. با بدبختی و بدنی لرزان از جا بلند شدم و کلید چراغ خواب را که روی میز کنار تخت قرار داشت زدم. ولی روشن نشد! ترس از تاریکی در حد مرگ سراغم آمده بود. کم مانده بود از حال بروم. با زانوهایی لرزان سمت کلید چراغ اصلی اتاق رفتم، ولی آن هم روشن نشد. حدس زدم برقها رفته باشد. صدای باران شدیدی که به سقف کوبیده میشد من را فقط به فکر فیلمهای ترسناک میانداخت و وحشتم را دو برابر میکرد. بدشانسی بدتر از این؟ داشتم از ترس سکته میکردم. گریهام گرفته بود.
با بیچارگی در اتاق را باز کردم و بیرون رفتم. پذیرایی بالا و راهپله و راهرو هم تاریک تاریک بود. دیگر نتوانستم وزنم را کنترل کنم و همانجا کنار در اتاق روی زمین نشستم و زانوهایم را بغل کردم. مثل یک جوجه زیر باران مانده میلرزیدم. صدای رعدوبرق و بعد نوری که از پنجره راهرو به داخل آمد، نور علی نور شد. ناخودآگاه جیغ کوتاهی کشیدم. سرم را بین پاهایم پنهان کردم و زار زدم. مرگ را پیش چشمم میدیدم. ترسم از تاریکی، ترسی عادی نبود!
نظرات
هیچ دیدگاهی برای این کالا نوشته نشده است.
کالا مرتبط
موارد بیشتر