تب خزان
(داستاهای فارسی،قرن 14)
موجود
ناشر | پگاه،چکاوک |
---|---|
مولف | پروین دروگر |
قطع | رقعی |
نوع جلد | زرکوب |
تعداد صفحات | 447 |
شابک | 9789646503311 |
تاریخ ورود | 1392/01/20 |
نوبت چاپ | 3 |
سال چاپ | 1391 |
وزن (گرم) | 587 |
کد کالا | 33418 |
قیمت پشت جلد | 1,200,000﷼ |
قیمت برای شما
1,200,000﷼
برای خرید وارد شوید
بخشی از کتاب
بهار تازه قدمهای شکوفایش را بر شهر نهاده بود. زندگی جان تازه ای را برای مردم به ارمغان آورده بود. البرز با تمامی عظمتش ماند عروسی، هنوز لباس سپید زمستانی را بر تن داشت و به طرز شگرفی خودنمایی می کرد و جویبارهای روانی را در سینه ستبر خود جاری کرده بود. تابش زرین فام خورشید که از شرق تابیدن گرفته بود، شیپور زندگی می نواخت و با تشعشع انوار خود بر قله کوه، عروس سفید پوش را به بزم عاشقانه ای دیگر دعوت می کرد. در دامنه این کوه فراگستر شهری بزرگ و زیبا همانند نگینی می درخشید. با فرارسیدن بامدادی دیگر زندگی جریان یافته بود.
با صدای زنگ ساعت شماطه دار، کامیاب از خواب پرید. زیر چشمی نگاهی از پنجره به بیرون انداخت صبح شده بود، اما او هنوز احساس رخوت و سستی می کرد تا پاسی از شب گذشته مشغول تمام کردن یکی از آثار نقاشی اش بود. در رختخواب غلتی زد و در حالیکه دستان خود را به طرف بالا می کشید تاخستگی را از تن به در کند، چشمش به طرحی که کشیده بود افتاد، تابلو در کنار پنجره روی سه پایه قرار داشت، با دیدن تابلو خواب از چشمانش پرید، خود را تکانی داد و چهار زانو روی تختخواب نشست و در حالیکه عمیقاً به اثر خود نگاه میکرد با تأسف سر تکان داد و آهی از روی ناامیدی کشید، کاری را که چند روز وقت رویش صرف کرده بود، آنطور که دلش میخواست از آب در نیامده بود، چنان در دنیای نا امیدی سیر میکرد که متوجه ورود مادرش به داخل اتاق نشد.
مادر گفت چیه سر صبح زانوی غم بغل گرفتی؟ بدون اینکه منتظر جواب پسرش باشد، با دین نقاشی که کاملا زیر نور آفتاب جلوه ای دیگر گرفته بود با هیجان گفت...
با صدای زنگ ساعت شماطه دار، کامیاب از خواب پرید. زیر چشمی نگاهی از پنجره به بیرون انداخت صبح شده بود، اما او هنوز احساس رخوت و سستی می کرد تا پاسی از شب گذشته مشغول تمام کردن یکی از آثار نقاشی اش بود. در رختخواب غلتی زد و در حالیکه دستان خود را به طرف بالا می کشید تاخستگی را از تن به در کند، چشمش به طرحی که کشیده بود افتاد، تابلو در کنار پنجره روی سه پایه قرار داشت، با دیدن تابلو خواب از چشمانش پرید، خود را تکانی داد و چهار زانو روی تختخواب نشست و در حالیکه عمیقاً به اثر خود نگاه میکرد با تأسف سر تکان داد و آهی از روی ناامیدی کشید، کاری را که چند روز وقت رویش صرف کرده بود، آنطور که دلش میخواست از آب در نیامده بود، چنان در دنیای نا امیدی سیر میکرد که متوجه ورود مادرش به داخل اتاق نشد.
مادر گفت چیه سر صبح زانوی غم بغل گرفتی؟ بدون اینکه منتظر جواب پسرش باشد، با دین نقاشی که کاملا زیر نور آفتاب جلوه ای دیگر گرفته بود با هیجان گفت...
نظرات
هیچ دیدگاهی برای این کالا نوشته نشده است.
کالا مرتبط
موارد بیشتر