ابن سینا (نابغه ای از شرق)
(اقتباس:ذبیح الله منصوری،سرگذشتنامه حسین بن عبدالله ابن سینا،428-370 ق)
موجود
ناشر | نگاه |
---|---|
مولف | جرج بی کوچ |
مترجم | ذبیح الله منصوری |
قطع | وزیری |
نوع جلد | زرکوب |
تعداد صفحات | 392 |
شابک | 9786222673093 |
تاریخ ورود | 1401/06/29 |
نوبت چاپ | 2 |
سال چاپ | 1402 |
وزن (گرم) | 592 |
کد کالا | 116421 |
قیمت پشت جلد | 3,650,000﷼ |
قیمت برای شما
3,650,000﷼
برای خرید وارد شوید
درباره کتاب
این کتاب سرگذشت ابوعلیسینا، یکی از مشهورترین و تأثیرگذارترینِ فیلسوفان و دانشمندان ایرانزمین و جهان است. او که در کودکی نبوغ شایانی از خود بروز داد و در جوانی از جمله دانشمندان و پزشکان خاص دربار امیر نوح سامانی در بخارا بود. سپس با زوال سامانیان و نزدیکشدن خطر سپاه سلطانمحمود غزنوی از بخارا به گرگانج خوارزم رفت و از آنجا به گرگان نزد امیران آل زیار پناه برد. سپس، در خدمت مجدالدوله رستم امیر آل بویه در ری رسید و پس از آن در همدان وزیر شمسالدوله دیلمی بود. پس از مرگ امیر، وی را زندانی کردند تا اینکه از آنجا گریخت و نزد علاء الدوله، حاکم اصفهان از آل کاکویه رفت و در خدمت او بود تا نهایتا در همین منصب در سفر به همدان درگذشت.
بخشی از کتاب
اسم دختر ناهید که در خانه فرش میبافت «ستاره» بود... .
ستاره دختری بود چهاردهساله و مهربان و از چند هفته قبل از جشن میوهبندان انتظار میکشید که برادرش «احمد» برای دیدار مادر و خواهر مرخصی بگیرد و از بخارا بیاید. در آن روز هنوز ظهر نشده بود که صدای در برخاست و ستاره به گمان اینکه یکی از دوستان برای دیدن آمده بهطرف در رفت و آن را گشود و بانگ شادمانی او در خانه به گوش مادرش رسید و فریاد زد: احمد آمد… احمد آمد… . مادر برای استقبال و دیدار فرزند بهطرف در دوید و احمد را در بر گرفت و بوسید و گفت: احمد، چه روز خوبی آمدی! در این روز جشن میوهبندان چشمهای من و خواهرت را به جمال خود روشن کردی.
احمد بعد از اینکه وارد خانه شد و از سلامتی مادر و خواهر ابراز خرسندی کرد گفت: من تنها نیستم. جلوتر آمدهام به شما اطلاع بدهم که یک مرد محترم به اسم «عبداللّه سینا» که در بخارا در دستگاه امیر نسبت به من سِمت مافوق داشت به دستور امیر بخارا به «خُرمَیثَن» میرود و گرچه امروز دیگر مافوق من نیست، اما از محترمین دستگاه امیر بخارا است و چون در اینجا هیچکس را نمیشناسد که به خانهاش برود و بیش از یک شب هم در اینجا نیست و فردا بهطرف خرمیثن حرکت خواهد کرد من به او گفتم که امشب در خانۀ ما بخوابد؛ چون شایسته نیست مردی چون او در کاروانسرا به سر ببرد، ولی خادم وی با دو چهارپادار که بنه او را حمل میکنند امروز و امشب در کاروانسرا خواهند بود و من زودتر آمدم که به شما بگویم ما امشب یک میهمان داریم و به عبداللّه سینا گفتم که خانۀ ما کوچک است و اصطبل ندارد وگرنه نمیگذاشتم خادم او و چهارپاداران در کاروانسرا منزل کنند.
اسم دختر ناهید که در خانه فرش میبافت «ستاره» بود... .
ستاره دختری بود چهاردهساله و مهربان و از چند هفته قبل از جشن میوهبندان انتظار میکشید که برادرش «احمد» برای دیدار مادر و خواهر مرخصی بگیرد و از بخارا بیاید. در آن روز هنوز ظهر نشده بود که صدای در برخاست و ستاره به گمان اینکه یکی از دوستان برای دیدن آمده بهطرف در رفت و آن را گشود و بانگ شادمانی او در خانه به گوش مادرش رسید و فریاد زد: احمد آمد… احمد آمد… . مادر برای استقبال و دیدار فرزند بهطرف در دوید و احمد را در بر گرفت و بوسید و گفت: احمد، چه روز خوبی آمدی! در این روز جشن میوهبندان چشمهای من و خواهرت را به جمال خود روشن کردی.
احمد بعد از اینکه وارد خانه شد و از سلامتی مادر و خواهر ابراز خرسندی کرد گفت: من تنها نیستم. جلوتر آمدهام به شما اطلاع بدهم که یک مرد محترم به اسم «عبداللّه سینا» که در بخارا در دستگاه امیر نسبت به من سِمت مافوق داشت به دستور امیر بخارا به «خُرمَیثَن» میرود و گرچه امروز دیگر مافوق من نیست، اما از محترمین دستگاه امیر بخارا است و چون در اینجا هیچکس را نمیشناسد که به خانهاش برود و بیش از یک شب هم در اینجا نیست و فردا بهطرف خرمیثن حرکت خواهد کرد من به او گفتم که امشب در خانۀ ما بخوابد؛ چون شایسته نیست مردی چون او در کاروانسرا به سر ببرد، ولی خادم وی با دو چهارپادار که بنه او را حمل میکنند امروز و امشب در کاروانسرا خواهند بود و من زودتر آمدم که به شما بگویم ما امشب یک میهمان داریم و به عبداللّه سینا گفتم که خانۀ ما کوچک است و اصطبل ندارد وگرنه نمیگذاشتم خادم او و چهارپاداران در کاروانسرا منزل کنند.
ستاره دختری بود چهاردهساله و مهربان و از چند هفته قبل از جشن میوهبندان انتظار میکشید که برادرش «احمد» برای دیدار مادر و خواهر مرخصی بگیرد و از بخارا بیاید. در آن روز هنوز ظهر نشده بود که صدای در برخاست و ستاره به گمان اینکه یکی از دوستان برای دیدن آمده بهطرف در رفت و آن را گشود و بانگ شادمانی او در خانه به گوش مادرش رسید و فریاد زد: احمد آمد… احمد آمد… . مادر برای استقبال و دیدار فرزند بهطرف در دوید و احمد را در بر گرفت و بوسید و گفت: احمد، چه روز خوبی آمدی! در این روز جشن میوهبندان چشمهای من و خواهرت را به جمال خود روشن کردی.
احمد بعد از اینکه وارد خانه شد و از سلامتی مادر و خواهر ابراز خرسندی کرد گفت: من تنها نیستم. جلوتر آمدهام به شما اطلاع بدهم که یک مرد محترم به اسم «عبداللّه سینا» که در بخارا در دستگاه امیر نسبت به من سِمت مافوق داشت به دستور امیر بخارا به «خُرمَیثَن» میرود و گرچه امروز دیگر مافوق من نیست، اما از محترمین دستگاه امیر بخارا است و چون در اینجا هیچکس را نمیشناسد که به خانهاش برود و بیش از یک شب هم در اینجا نیست و فردا بهطرف خرمیثن حرکت خواهد کرد من به او گفتم که امشب در خانۀ ما بخوابد؛ چون شایسته نیست مردی چون او در کاروانسرا به سر ببرد، ولی خادم وی با دو چهارپادار که بنه او را حمل میکنند امروز و امشب در کاروانسرا خواهند بود و من زودتر آمدم که به شما بگویم ما امشب یک میهمان داریم و به عبداللّه سینا گفتم که خانۀ ما کوچک است و اصطبل ندارد وگرنه نمیگذاشتم خادم او و چهارپاداران در کاروانسرا منزل کنند.
اسم دختر ناهید که در خانه فرش میبافت «ستاره» بود... .
ستاره دختری بود چهاردهساله و مهربان و از چند هفته قبل از جشن میوهبندان انتظار میکشید که برادرش «احمد» برای دیدار مادر و خواهر مرخصی بگیرد و از بخارا بیاید. در آن روز هنوز ظهر نشده بود که صدای در برخاست و ستاره به گمان اینکه یکی از دوستان برای دیدن آمده بهطرف در رفت و آن را گشود و بانگ شادمانی او در خانه به گوش مادرش رسید و فریاد زد: احمد آمد… احمد آمد… . مادر برای استقبال و دیدار فرزند بهطرف در دوید و احمد را در بر گرفت و بوسید و گفت: احمد، چه روز خوبی آمدی! در این روز جشن میوهبندان چشمهای من و خواهرت را به جمال خود روشن کردی.
احمد بعد از اینکه وارد خانه شد و از سلامتی مادر و خواهر ابراز خرسندی کرد گفت: من تنها نیستم. جلوتر آمدهام به شما اطلاع بدهم که یک مرد محترم به اسم «عبداللّه سینا» که در بخارا در دستگاه امیر نسبت به من سِمت مافوق داشت به دستور امیر بخارا به «خُرمَیثَن» میرود و گرچه امروز دیگر مافوق من نیست، اما از محترمین دستگاه امیر بخارا است و چون در اینجا هیچکس را نمیشناسد که به خانهاش برود و بیش از یک شب هم در اینجا نیست و فردا بهطرف خرمیثن حرکت خواهد کرد من به او گفتم که امشب در خانۀ ما بخوابد؛ چون شایسته نیست مردی چون او در کاروانسرا به سر ببرد، ولی خادم وی با دو چهارپادار که بنه او را حمل میکنند امروز و امشب در کاروانسرا خواهند بود و من زودتر آمدم که به شما بگویم ما امشب یک میهمان داریم و به عبداللّه سینا گفتم که خانۀ ما کوچک است و اصطبل ندارد وگرنه نمیگذاشتم خادم او و چهارپاداران در کاروانسرا منزل کنند.
نظرات
هیچ دیدگاهی برای این کالا نوشته نشده است.
کالا مرتبط
موارد بیشتر