آندورا:نمایش نامه در دوازده تابلو (نمایش نامه)
(نمایشنامه ی آلمانی،قرن 20م)درباره کتاب
به اجماع اغلب صاحبنظران «آندورا» از مهمترین و بهترین نمایشنامههای ماکس فریش نویسندهی آلمانیزبان سوییسی محسوب میشود. بیگمان از همین روی حمید سمندریان در میان شاهکارهایی که به فارسی برگردانده، آن را نیز انتخاب کرده است. «آندورا» نمایشنامهایست در دوازده پرده که نژادپرستی و دروغ تم اصلی آن را تشکیل میدهد.
داستان در سرزمینی خیالی به نام آندورا اتفاق میافتد که ساکنانش مسیحی هستند و با اهالی یهودی کشور همسایه اختلاف و دشمنی دارند. کان در جوانی به کشور همسایه سفر میکند و پس از ازدواج در آنجا صاحب پسری بنام آندری میشود. او مدتی بعد به آندورا باز میگردد، اما واقعیت را پنهان کرده و با نشاندادن خود بهعنوان یک قهرمان، پسرش را کودکی یهودی معرفی میکند که برای نجات او را به فرزندخواندگی پذیرفته است.کان در آندورا دوباره ازدواج میکند، اما این بار صاحب دختری میشود. سالها میگذرد این پسر و دختر که به جوانی رسیدهاند عاشق هم میشوند، بیآنکه بدانند خواهر و برادرند. قرارگرفتن در این موقعیت دشوار نهتنها کان را در آزمون اخلاقی سختی قرار میدهد؛ بلکه از سوی دیگر با شدتگرفتن احساسات ضدیهودی آندری را نیز با تهدیدات جدی روبهرو میکند و...
ماکس فریش این نمایشنامه را در ابتدای دههی شصت میلادی نوشت، در جهان پساجنگ جهانی، فاشیسم و تبعیض نژادی از مهمترین چالشهایی بودند که جوامع انسانی را تهدید میکردند. از این سبب ماکس فریش در این نمایشنامه که داستانش از پرداختی تمثیلی برخوردار است، در رهگذر روایت ماجرایی تراژیک و با لحنی غمبار، بهشکلی تکاندهنده و تاثیرگذار به نقد این معضلات نشسته است. فریش نشان میدهد که چگونه باورهای تعصببار باعث میشود آدمی از هویت انسانی خود دور شود. این چنین است که شخصیتهای این نمایشنامه بهدلیل عقاید نژادپرستانهی خود به موجوداتی کریه بدل میشوند که با خوی حیوانیشان میتوانند همنوع خود را بدرند.
داستان در سرزمینی خیالی به نام آندورا اتفاق میافتد که ساکنانش مسیحی هستند و با اهالی یهودی کشور همسایه اختلاف و دشمنی دارند. کان در جوانی به کشور همسایه سفر میکند و پس از ازدواج در آنجا صاحب پسری بنام آندری میشود. او مدتی بعد به آندورا باز میگردد، اما واقعیت را پنهان کرده و با نشاندادن خود بهعنوان یک قهرمان، پسرش را کودکی یهودی معرفی میکند که برای نجات او را به فرزندخواندگی پذیرفته است.کان در آندورا دوباره ازدواج میکند، اما این بار صاحب دختری میشود. سالها میگذرد این پسر و دختر که به جوانی رسیدهاند عاشق هم میشوند، بیآنکه بدانند خواهر و برادرند. قرارگرفتن در این موقعیت دشوار نهتنها کان را در آزمون اخلاقی سختی قرار میدهد؛ بلکه از سوی دیگر با شدتگرفتن احساسات ضدیهودی آندری را نیز با تهدیدات جدی روبهرو میکند و...
ماکس فریش این نمایشنامه را در ابتدای دههی شصت میلادی نوشت، در جهان پساجنگ جهانی، فاشیسم و تبعیض نژادی از مهمترین چالشهایی بودند که جوامع انسانی را تهدید میکردند. از این سبب ماکس فریش در این نمایشنامه که داستانش از پرداختی تمثیلی برخوردار است، در رهگذر روایت ماجرایی تراژیک و با لحنی غمبار، بهشکلی تکاندهنده و تاثیرگذار به نقد این معضلات نشسته است. فریش نشان میدهد که چگونه باورهای تعصببار باعث میشود آدمی از هویت انسانی خود دور شود. این چنین است که شخصیتهای این نمایشنامه بهدلیل عقاید نژادپرستانهی خود به موجوداتی کریه بدل میشوند که با خوی حیوانیشان میتوانند همنوع خود را بدرند.
بخشی از کتاب
باربلین: اگه اِنقدر به پاهام نگاه نکنى، مىتونى ببینى دارم چىکار مىکنم. من سفید مىکنم. براى اینکه اگه یادت نرفته باشه فردا روز سنت ژرژه. من خونهى پدرم رو سفید مىکنم. اما شما سربازها چىکار مىکنین؟ دستهاتون رو زدین پر کمرتون و توى کوچهها ول مىگردین.
سرباز مىخندد.
من نامزد دارم.
سرباز: نامزد!
باربلین: اینطور مثل بوزینه نخند.
سرباز: نامزدت قوزداره؟
باربلین: چطور مگه؟
سرباز: واسه اینکه به مردم نشونش نمىدى.
باربلین: راحتم بذار!
سرباز: یا اینکه پاهاش کجه؟
باربلین: براى چى پاش کج باشه؟
سرباز: آخه هیچوقت ندیدیم که با تو برقصه.
باربلین دیوار را سفید مىکند.
شاید هم از ما بهترونه!
سرباز مىخندد.
چونکه تا حالا ندیدمش!
باربلین: من نامزد دارم!
سرباز: حلقه ملقهاى هم که دستت نمىبینم.
باربلین: من نامزد دارم...
قلممو را در سطل رنگ فرومىکند.
بر فرض هم که نداشته باشم، از تو خوشم نمىآد.
سرباز مىخندد.
من نامزد دارم.
سرباز: نامزد!
باربلین: اینطور مثل بوزینه نخند.
سرباز: نامزدت قوزداره؟
باربلین: چطور مگه؟
سرباز: واسه اینکه به مردم نشونش نمىدى.
باربلین: راحتم بذار!
سرباز: یا اینکه پاهاش کجه؟
باربلین: براى چى پاش کج باشه؟
سرباز: آخه هیچوقت ندیدیم که با تو برقصه.
باربلین دیوار را سفید مىکند.
شاید هم از ما بهترونه!
سرباز مىخندد.
چونکه تا حالا ندیدمش!
باربلین: من نامزد دارم!
سرباز: حلقه ملقهاى هم که دستت نمىبینم.
باربلین: من نامزد دارم...
قلممو را در سطل رنگ فرومىکند.
بر فرض هم که نداشته باشم، از تو خوشم نمىآد.
نظرات
هیچ دیدگاهی برای این کالا نوشته نشده است.
کالا مرتبط
موارد بیشتر