یک عاشقانه ایسلندی
(نمایشنامه ایسلندی،قرن 20م)
نویسنده:
یوهان سیگوریونسان
مترجم:
سارا رعیتی،علی تدین
ناموجود
مشخصات
تعداد صفحات
110
شابک
9786223080708
تاریخ ورود
1402/03/02
نوبت چاپ
1
سال چاپ
1402
وزن (گرم)
102
قیمت پشت جلد
75,000 تومان
کد کالا
122456
مشاهده بیشتر
درباره کتاب
یوهان سیگوریونسان، نمایشنامهنویس و خالق اثر حاضر، در ایسلند زاده شد و در 39سالگی بر اثرِ سِل در دانمارک درگذشت. یک عاشقانهی ایسلندی (با نامِ اصلیِ اِیویندِ کوهستان)، در سال 1911 به نگارش درآمده و یک شاهکار شمرده میشود. این اثر در شمالِ اروپا با گرمیِ بسیار پذیرفته شد و برخی منتقدانِ زمانْ، نویسندهاش را همترازِ ایبسن و استریندبرگ دانستند. او که برای تحصیل در رشتهای دیگر راهیِ کپنهاگ شده بود خیلی زود آن را رها کرد و تماموقت به ادبیات پرداخت. نیچه و گئورگ براندِس، منتقد و پژوهشگرِ بزرگِ دانمارکی، در نویسندگیِ او اثرِ سترگی گذاشتند. از آنجا که مخاطبِ ایسلندیزبانِ چندانی برای کارهایش نبود، آنها را به دو زبانِ ایسلندی و دانمارکی نوشت تا دایرهی مخاطبانش را بگسترد.
یوهان، پساز دو کارِ ناموفق، یک عاشقانهی ایسلندی را نوشت. داستانِ این نمایشنامه، که از یک افسانهی مردمیِ ایسلندی گرفته شده، از این قرار است که کارگری به مزرعهی بیوهزنی مالدار میآید و مهری میانشان شکل میگیرد، ولی برادرشوهرِ زن که کدخدا نیز هست به کارگر حسادت میورزد و آن دو را، بههمراهِ یکی از دوستانشان، از شهر میرماند. زن از همهی داراییاش میگذرد و همراهِ اِیویند یاغی میشود. بقیهی داستان روایتِ کوشش برای حفظکردن شعلهی عشق در سوزِ زمهریرِ کوهستانهای ایسلند است.
بخشی از کتاب
هادلا (قصد برخاستن دارد، صدایش هم دوباره سرد و آرام شده) کاشکی لااقل ایمانم به عشق خودم رو از دست نمیدادم، ولی دیگه عاشقت نیستم، شاید هم هیچوقت عاشقت نبودهم. بچه که بودم، بیشتر تو خیالات خودم زندگی میکردم تا توی دنیای واقعی اطرافم. وقتی باهات فرار کردم و اومدیم کوهستان، فکر میکردم بهخاطر عشق به تو بوده، ولی شاید بهخاطر علاقهم به چیزای غریب و ناشناخته بود. بعدش که زندگیمون سختتر شد و تنهاتر شدیم، عشقم به تو پناهگاهی بود که هروقت پشیمونی از کاری که کرده بودم به دلم چنگ میانداخت، بهش پناه میبردم.
کوری بسه دیگه! داری عشقمون رو لکهدار میکنی ـ هم عشق من رو، هم عشق خودت رو. بهخاطر علاقه به چیزای ناشناخته و زندگی آزاد و رها با من فرار کردی اومدی کوهستان؟ خجالت بکش! (صدایش ملایم و غمناک است.) من میدونم تو چه آدمی بودی. هیچ زنی تو عاشقی به گرد پات نمیرسید. لبهی یخچال، وقتی آفتاب بهش میزنه، قشنگترین رنگا رو به خودش میگیره، ولی واقعیتش چیزی جز گِلِ زشت و سیاه نیست. عشق تو هم آفتاب زندگی من بوده، من هم عاشقتم ـ همیشه عاشقت بودهم. حتی اگه یه روز ازت دور میموندم، مشتاق دیدنت و شنیدن صدات میشدم، مثل کسی که داره از تشنگی میمیره و مشتاق شرشر آب چشمهس. وقتی میرفتم شکار و بخت باهام یار بود، همهش به تو فکر میکردم. وقتی تصور میکردم که با دیدن صید چقدر خوشحال میشی، همه خستگیام یادم میرفت. ولی نباید از آدمیزاد توقع کار ناممکن داشته باشی.
نظرات کاربران
افزودن نظر
هنوز هیچ دیدگاهی ثبت نشده است
افزودن نظر
منتظر نظرات شما هستیم ...
کالاهای مرتبط