اشتراک گذاری در شبکه های اجتماعی

یک روز بعد از حیرانی (زندگینامه داستانی شهید مدافع حرم محمدرضا دهقان امیری)

وضعیت: موجود
امتیاز:
گروه بندی
قطع

رقعی

نوع جلد

شمیز

تعداد صفحات

291

شابک

9786226609401

نوبت چاپ

12

تاریخ تجدید چاپ

1401-12-24

سال چاپ

1401

وزن

341

کد محصول

94706

قیمت پشت جلد

800000


مشخصات تکمیلی :

(سرگذشتنامه شهیدان مسلمان سوریه)

تاریخ ورود محصول: 1399/06/25

قیمت برای شما: 800000ریال

توضیحات

کتاب یک روز بعد از حیرانی روایتگر زندگینامه داستانی شهید مدافع حرم محمدرضا دهقان امیری به قلم فاطمه سلیمانی ازندریانی و چاپ انتشارات شهید کاظمی است.

کتاب حاضر به روایت خانواده، دوستان و همرزمان گمنام شهید و با مهارت بالای نویسنده ای جوان و خوش ذوق که فصلی جدید در ادبیات دینی کشورمان گشوده، نگارش شده است. فاطمه سلیمانی ازندریانی از نگاه و زاویه ای نو می نویسد و این بار به سراغ شهید جوانی رفته که در بیست سالگی به دست تروریست های تکفیری در حالی که برای دفاع از حرم اهل بیت راهی سوریه شده بود به شهادت رسید. پسری که مژده آمدنش را دایی شهیدش آورد همان طور که خبر شهادتش را. در این اثر از شهید محمدرضا دهقان امیری می خوانیم که در سال 1374 چشم به جهان گشود و در آبان ماه 1394 جام شهادتش را سر کشید.

گزیده ای از کتاب

گاهی فکر می کنم؛ برادرم، نکند دل بسته کسی شده بودی و کسی خبر نداشت!

یادت هست یک شب چقدر با مهدیه کلنجار رفتی تا راهی پیدا کند برای راضی کردن مامان؟ بالاخره مهدیه برای اینکه دلهره به دل مامان بیندازد، گفته بود: «مامان اجازه بدید محمد ازدواج کنه، من نگرانشم! می دونی محمد توی این خیابون های تهران تا به دانشگاه برسه، روزی صد تا عروس می بینه!» مامان تمام روز فکرش مشغول بود. شب که شد، تو و مهدیه را کنار خودش نشاند تا با شما صحبت کند. نمی دانم چرا ناخودآگاه یاد خراب کاری هایتان افتادم. برای بازخواست کردنتان هم همین طور صدایتان می کرد؟ بنده خدا خبر نداشت باز هم نقشه کشیدید برای رسیدن به هدفتان. مامان با نگرانی گفته بود: «محمد! مهدیه می گه تو روزی صد تا عروس می بینی، درست می گه؟» تو هم که همیشه سرت درد می کرد برای شیطنت و حرص دادن مامان. چشمانت برق زده و گفته بودی: «صد تا؟ صد تا کمه، برو بالا! دویستا تا، سیصد تا…» و طبق معمول زدی زیر خنده. مامان که تا دید جواب نگرانی هایش را با خنده می دهی، حسابی از کوره در رفته بود: «مثل آدم حرف بزن، لوس بازی در نیار، دارم جدی  حرف می زنم.» تو هم با چند جمله خیالش را راحت کرده بودی: «مامان من این چشم ها رو نیاز دارم. با این چشم ها می خوام روی ماه پسر حضرت زهرا (س) رو ببینم، با دیدن این چیزها توی خیابون، چشم هام رو کثیف نمی کنم، خیالت راحت!»

فقط این وسط مهدیه را مسخره کرده بودی؟ شاید اگر با فرمان مهدیه جلو رفته بودی، قبل از سوریه رفتنت به خواسته ت رسیده بودی.

Array