اشتراک گذاری در شبکه های اجتماعی

گلپری

وضعیت: موجود
امتیاز:
ناشر
گروه بندی
قطع

رقعی

نوع جلد

شمیز

تعداد صفحات

528

شابک

9786227945850

نوبت چاپ

1

سال چاپ

1401

وزن

448

کد محصول

120126

قیمت پشت جلد

2500000


مشخصات تکمیلی :

(داستان های فارسی،قرن 14)

تاریخ ورود محصول: 1401/11/16

قیمت برای شما: 2500000ریال

توضیحات

کتاب گلپری اثری است از نگین مردانی به چاپ انتشارات آراسبان.

کتاب پیش رو روایتگر داستان دختری جوان و معمولی است که در روزهای دور گذشته زندگی می کند؛ دختری که در خانواده ای متعصب روزگار می گذراند و تعصب بیش از حد خانواده اش کارش را به جایی می کشد که مجبور می شود بدون عشق با مردی پیمان ازدواج ببندد و زندگی اش را به شکلی متفاوت با آن چه که در خیالاتش دارد، پیش ببرد.

گلپری دختری شانزده است که به دلیل تعصب بیش از حد برادرش علی مجبور شده ترک تحصیل کند و روزهایش را با خیاطی بگذراند. او به مرد جوانی که به تازگی با خانواده اش به محله ی آن ها آمده علاقه مند است. آقا معلمی که حتی اسمش را هم نمی داند، اما خوب می داند که با همه ی مردهایی که تاکنون دیده تفاوت دارد و با خودش فکر می کند که چرا چنین مرد تحصیلکرده ای باید به دختری مثل او دل ببندد. گلپری چند باری با آقا معلم برخوردهایی اتفاقی می کند و هنگامی که متوجه می شود مرد سراغش را از دوستش معصومه گرفته دلش به عشق او گرم می شود. روزها می گذرد و مادر آقا معلم به بهانه ی خیاطی سراغ دختر می آید و مدتی بعد قرار می شود تا خانم شریفی به همراه خانواده اش برای خواستگاری از گلپری مهمان خانه ی آن ها شود. دختر جوان سر از پا نمی شناسد و برای اتفاقی دلچسب بی تاب است. اما این خوشحالی مدت زیادی طول نمی کشد؛ زیرا پسری که شریفه خانم از او صحبت کرده، کسی غیر از آقا معلم است!

گزیده ای از کتاب

دست های سردمو که تو دست هاش گرفت، ترس و دلهره بیشتر به احساسم چیره شد.

محسن زیر لبی و مغموم چشمی گفت و دستمو به نرمی فشار داد. با صدای صلوات مردم در حالی که دستم تو دست محسن بود، پامو از اتاق گذاشتم بیرون. آبجی مریم با چشم های اشکی قرآن به دست تو آستانه ی در حیاط ایستاده بود. محسن وقتی چادرو انداخت رو سرم نکشیدش جلو و حالا برخلاف لحظه ی ورودم خوب همه چیزو و همه کس رو می دیدم.

مامان صورتشو با چادر سفت پوشونده بود و دم آشپزخونه ایستاده بود. دلم می خواست بیاد بغلم کنه و با چهارتا نصیحت مادرانه منو راهی خونه ی بخت کنه، ولی تا نگاهمون بهم گره خورد، چادرشو کشید رو صورتش و شونه هاش لرزید.. در حالی که اشک هام پی در پی روی گونه هام می ریخت، از زیر قرآن رد شدم. علی همراه تمام مردها تو کوچه ایستاده بود. یه پیرهن سفید تنش بود که سه تا دکمه ی بالاشو ول کرده بود به امان خدا. شلوار مشکی پاچه گشاد با کفشهای ورنی سیاه. هیچ حسی بهش نداشتم، هیچ وقت برادری خرجم نکرده بود که حالا واسه جدا شدن ازش بخوام غصه بخورم و اشک بریزم. در یه حرکت فاصله ش رو باهامون کم کرد و منه ساده خیال کردم می خواد بهم تبریک بگه و ازم خداحافظی کنه.

-بکش جلو اون بی صاحابو. خوشت میاد مرد و نامرد ببینن سرخاب سفیدابتو؟

خجالت زده دستمو بردم بالا و چادرمو کشیدم تا زیر چونه م. محسن بی حرفی کمک کرد سوار ماشین عروس بشم. جمعیت هنوز تو کوچه ایستاده بودن و من تنم از حرف های علی گر گرفته بود.

شرمنده بودم که نکنه محسنم حرفهاشو شنیده باشه. به محض اینکه نشست کنارم، نفسشو پر حرص داد بیرون. تا برسیم دم خونه ی شریفه خانم، لام تا کام حرفی نزد و فقط صدای نفس های بلند و عمیقش بود که فضای ماشین رو پر می کرد.

محصولات مشابه