اشتراک گذاری در شبکه های اجتماعی

پاییز که آمد

وضعیت: موجود
امتیاز:
گروه بندی
قطع

رقعی

نوع جلد

شمیز

تعداد صفحات

386

شابک

9786226667289

نوبت چاپ

1

سال چاپ

1400

وزن

375

کد محصول

107777

قیمت پشت جلد

1870000


مشخصات تکمیلی :

(داستان های فارسی،قرن 14)

تاریخ ورود محصول: 1400/08/01

قیمت برای شما: 1870000ریال

توضیحات

کتاب پاییز که آمد اثر فاطمه راستی است به چاپ انتشارات برکه خورشید.

ماهرخ زنی جوان است؛ زنی که هیچ گاه دختر شر و شیطانی نبوده، برعکس رفیق گرمابه و گلستانش پردیس که اگر کسی جایی بخواهد ماهرخ را به یاد بیاورد حتما به خاطر حضور پردیس در کنار او است. حالا اما بیشتر از پنج سال است که رفاقت میان دو دختر شکرآب شده و هیچ کس جز خودشان دو نفر نمی داند چه شد که این دوستی گرم به یک آشنایی سرد تبدیل شد. به پیام های گاه گاه پردیس و بی توجهی همیشگی ماهرخ که نکند بار دیگر به سوی پردیس برگردد. اما چه کسی باور می کند دختری به سرزندگی و شادابی پردیس خودکشی کند و حالا ماهرخ مجبور باشد برای دیدنش راهی بیمارستان شود و زیر ماسک و لوله ها و سیم ها چهره اش را ببیند. شاید او حرفی داشته برای گفتن با ماهرخ، شاید اگر جوابی دریافت می کرد الان به جای بیمارستان در کافه ای نشسته بودند، یا سری به سی و سه پل زده بودند و یا مشغول خوردن بستنی زعفرانی بودند، درست مثل روزهایی نه چندان دور. این ها فکرهایی است که بعد شنیدن خبر تلخ پردیس در ذهن ماهرخ جولان می دهد و او را به گذشته اش با پردیس پرتاب می کند.

گزیده ای از کتاب

می دانی، سینا اشتباه می کند! من یک مرض که نه، مجموعه ای از امراض را دارم و هر روز از صبح تا شب باهاشان سر و کله می زنم.

سینا از جایش بلند می شود، می آید و کنارم می نشیند. فنجان را از دستم می گیرد و می گذارد طرفی. دست هایش را می گذارد روی شانه هام و شروع می کند به ماساژ دادن. بعد می آید بالاتر و شقیقه هام را ماساژ می دهد. حس خوبی دارد. حس آرامش. حس تسکین. اما می دانم همه اش موقتی ست. همه اش همین چند لحظه است و تمام که شد، دوباره همه چیز برمی گردد سر جای اولش. حالا دست هاش را از دو طرف گذاشته روی پیشانی ام، انگشتانش را فشار می دهد و از وسط پیشانی به طرفین می کشد. این لحظات جزو معدود دفعاتی ست که حضور سینا برایم خوشایند است توی این چند روز اخیر. از اینکه این حرف ها را می گویم اصلا حس خوبی ندارم اما چاره ای نیست، باید بگویم. برای کسی به جز تو هم نمی توانم بگویم. یک جورهایی حکایت همان تف سر بالاست بعضی از حرف ها. می گویی تا دلت را سبک کنی اما بعدش احساس می کنی با گفتن شان خودت را کوچک کرده ای. به شعور و شخصیت خودت توهین کرده ای و شخصیت خودت را برده ای زیر یک علامت سوال. آن هم از نوع بزرگش! می دانی، بعضی حرف ها و دردها آنقدر در تضادند با شخصیتی که دیگران از تو می شناسند، که هر چقدر هم خفه ات کنند، هرچقدر که گلویت را بفشارند، باز هم حاضر نیستی بر زبان بیاوری شان. همه اش هم از ترس قضاوت است. نه قضاوت غریبه ها که انتظاری نیست از آنها، بلکه از قضاوت عزیزانت. حاضر می شوی درد بکشی توی دلت، بغض کنی و خفقان بگیری اما حرفی نزنی. این هایی که می خواهم برایت بگویم دقیقا از همین دست حرف ها هستند. حرف های مگو!

محصولات مشابه