هیچ چیز کافی نیست (چطور خانواده ام خطرناک ترین مرد دنیا را ساخت)
پالتوئی
شمیز
334
9786226489355
1
1399
241
96320
550000
سرگذشتنامه روسای جمهور ایالات متحده،خانواده دونالد ترامپ،1946م)
کتاب هیچ چیز کافی نیست اثر مری. ال. ترامپ است به ترجمه ماشااله و طاها صفری و چاپ انتشارات گلگشت.
نگارنده کتاب پیش رو، برادرزاده دونالد ترامپ است که در اثر خود سعی دارد به بررسی و تحلیل ریشه های کودکی و خانوادگی یکی از نامتعادل ترین روسای جمهور تاریخ آمریکا بپردازد و شخصیت نامتعارف او را توصیف کند. او در این اثر کوشیده تا با استفاده از تجربیات شخصی خودش و پرس و جو در میان افراد خانواده خود به چگونگی شکل گیری شخصیت فردی هم چون دونالد ترامپ بپردازد و با آشکار ساختن مشکلات روانی عدیده ای که در او وجود دارد به آگاه سازی مردم کشورش و جهانیان روی آورد تا از انتخاب دوباره ی مردی هم چون او به عنوان رئیس جمهور جلوگیری کند، زیرا مری به شدت معتقد است انتخاب دوباره ترامپ به معنای پایان دموکراسی در امریکا است
روزنامه های نیویورک، مثل همیشه ظریف و با فونت 100 روز بعد از هالووین 1991 تیتر زده بودند:« ماری ترامپ مورد سرقت قرار گرفت». با اینکه می دانستم چه اتفاقی افتاده است دیدن تیترها روی دکه های روزنامه فروشی در حالی که به سمت مترو می رفتم کار دشواری بود.
مادربزرگم فقط مورد دستبرد قرار نگرفته بود. بچه ای که کیفش را در پارکینگ فروشگاه در حالی که کیسه های خرید را درون رولس رویس اش می گذاشت زده بود، چنان سرش را به ماشین کوبیده بود که دچار خونریزی شد و تا حدی بینایی و شنوایی اش را از دست داد. هنگامی که به پیاده رو برخورد کرد، لگنش از چند جا و دنده هایش شکست، جراحاتی که اگر پوکی استخوان شدید نداشت بدون شک خطر و شدت کمتری داشتند.
زمانی که به بیمارستان مموریان رسید وضعیت وخیمی داشت و مطمئن نبودیم زنده می ماند. تا زمانی که از بخش مراقبت های ویژه به اتاقی خصوصی منتقل نشده بود پیشرفت قابل ملاحظه ای نداشت و هفته ها طول کشید تا دردش قابل تحمل شود. زمانی که اشتهایش برگشت، هر چیزی که دلش می خواست برایش می گرفتم. یک روز در حال نوشیدن میلکِ شیک کره ای که برایش در مسیر بیمارستان گرفتم بود که دونالد ظاهر شد.
به هر دوی ما سلام کرد و او را سریع بوسید و گفت:« مامان! عالی به نظر می رسی! »
گفتم:« خیلی بهتر شده». روی دونالد به سمت من برگشت و گفت:« حتماً خیلی خوبه که این همه وقت آزاد داری.»
به گَم نگاهی کردم. چشمانش را لوچ کرد و سعی کرد نخندد.