اشتراک گذاری در شبکه های اجتماعی

هنرمندان استخوان (تیمارستان 4)

وضعیت: موجود
امتیاز:
ناشر
گروه بندی
قطع

رقعی

نوع جلد

شمیز

تعداد صفحات

292

شابک

9786222191252

نوبت چاپ

3

سال چاپ

1400

وزن

284

کد محصول

89600

قیمت پشت جلد

2550000


مشخصات تکمیلی :

(داستان های انگلیسی،قرن 21م،مناسب بالای 16سال،تصحیح و بازبینی:نازنین نخعی،الهه حسینی)

تاریخ ورود محصول: 1399/02/08

قیمت برای شما: 2550000ریال

توضیحات

کتاب هنرمندان استخوان چهارمین جلد از مجموعه تیمارستان است به قلم مدلین روو، ترجمه فرنوش فرجادی راد و چاپ انتشارات باژ. این کتاب با شخصیت هایی فرعی سه داستان را که به تیمارستان بروکلین ارتباط دارند در خود جای داده و ماجراهایی مخوف را به تصویر می کشد. یکی از داستان ها پیرامون دانشجویی به نام «کل» جریان دارد که به انجمی مرگبار وارد می شود، داستان دیگر درباره نوجوانی هفده ساله به نام الیور است که به کاری  مخوف وارد شده، کاری که او را به پول بیشتری می رساند اما نه تنها غیر قانونی است بلکه غیر اخلاقی هم به حساب می آید و اما داستان آخر درباره پرستاری است که در تیمارستان بروکلین مشغول به کار می شود و به چیزهای مشکوک و گاه وحشت آفرینی که در آن جریان دارد پی می برد.

گزیده ای از کتاب

الیور به خودش پیچید، برگشت تا مطمئن شود کسی از پشت حصار گورستان آن ها را تماشا نمی کند. سکوت. سکوت و بعد آن خنده ی ناگهانی، و بوی گوشت پخته و دودی دماغش را پر کرد… عضلات دور شکمش را سفت کرد و موجی از حالت تهوع را عقب راند. چشمانش را بست، دو هزار تا تصور کرد. تصور کرد اولین پرداختی ثبت نامش را می پردازد، قرض می گیرد، تلاش می کند مدرکش را با همان مقدار اندک پولی که می تواند جور کند بگیرد.

و به هر حال، میکا داشت خودش را فدا می کرد و بخش سخت کار را انجام می داد. زمزمه کرد. «ببخشید.» و عرقی را که از شقیقه هایش می چکید، پاک کرد.

بازویش را به سنگ بزرگ و مستطیلی شکل مقبره ای تکیه داد، به تدریج گرم شدن سنگ زیر پوست به شدت گرمش را حس کرد. بدون هیچ درختی، هیچ سایه عجیبی نبود تا تخیلاتش را به هم بریزد، اما بدون آن پوشش حس می کرد زیر نظر است، و شاید هم بود. اگر تمام آن جادو جمبل هایی که میکا باور داشت حتی نصفه و نیمه هم حقیقت داشت، پس قطعا اعمال شان آرامش مردگان را بر هم می زد.

در حالی که در گرما می لرزید، ساکن ایستاد، از بیلچه صدای شکستن چیزی توخالی را شنید که به چیزی بیشتر از خاک می خورد.

میکا چیزی زیر لب زمزمه کرد، شاید یک دعا، و بعد الیور صدای لولایی زنگ زده را شنید که زیر برش فلز وا داد. مانده بود میکا چقدر وسیله در کیفش جا داده است، الیور هرگز نمی خواست طرز کارشان را یاد بگیرد. اگر می دانست چطور وارد ساختمانی تحت محافظت شود یا قفل باز کند، پس دیگر نیازی نبود میکا را با خودش به این کار بیاورد. باید تنها می رفت، و بعد با سر و صدا آب دهانش را قورت داد و فکر کرد این اصلا جزو گزینه ها نیست.

محصولات مشابه