اشتراک گذاری در شبکه های اجتماعی

هرگز هرگز

وضعیت: موجود
امتیاز:
گروه بندی
قطع

رقعی

نوع جلد

شمیز

تعداد صفحات

309

شابک

9786008173755

نوبت چاپ

2

تاریخ تجدید چاپ

1401-12-22

سال چاپ

1401

وزن

336

کد محصول

98888

قیمت پشت جلد

2000000


مشخصات تکمیلی :

(داستان های آمریکایی،قرن 21م)

تاریخ ورود محصول: 1399/10/09

قیمت برای شما: 2000000ریال

توضیحات

کتاب هرگز هرگز اثری است به قلم کالین هوور که با ترجمه چکامه چاوشی از سوی انتشارات آوای چکامه به چاپ رسیده است.

این کتاب داستانی هیجان انگیز و غیرقابل پیش بینی را در خود جای داده است، ماجرایی تخیلی اما جذاب و پرکشش پیرامون چارلیز وینوود و سیلاس نش، دختر و پسری که از وقتی یادشان می آید با هم بوده اند، لحظات خوبی را کنار هم گذرانده اند و بعد از چهارده سالگی عاشق هم شده اند هر چند دیگر چیزی از آن دوست داشتن و آشنایی باقی نمانده، آن ها درست از همین امروز صبح کاملا با یکدیگر غریبه اند، همه چیز از رابطه ی چارلیز و سیلاس ناپدید شده و آن دو راهی ندارند جز تلاش برای کشف حقیقت آن چه که رخ داده است.

گزیده ای از کتاب

ما دو تا خیابان راه رفتیم و او هنوز دست مرا ول نکرده است. نمی دانم به خاطر این است که دوست دارد دستم را بگیرد، یا به خاطر خیابان بوربون است که… خب…

می گوید: «وای، خدا» رو به من می کند. به پیراهنم چنگ می زند و پیشانی اش را به بازوی من می چسباند. می گوید: «اون پسره خیلی بیشعور بود، ندیدی چی کار کرد.» روی آستین پیراهن من دارد می خندد.

همان طور که همراه او از میان جمعیت سرمست و خوشحال خیابان بوربون عبور می کنیم، می خندم. بعد از پیاده روی در چندین مسیر، دوباره زیرچشمی نگاه می کند. حالا به جمعیت بزرگ تری از مردان هیکلی و درشت نزدیک می شویم که هیچ کدام پیراهن تنشان نیست. به چای پیراهن با تی شرت، دور گردنشان گردن بندهای مهره دار بزرگ انداخته اند. همه شان می خندند و برای آدم هایی که روی بالکن های بالای سرمان جمع شده اند فریاد می زنند. چارلی دست مرا محکم تر می گیرد تا زمانی که با موفقیت از بین آن ها عبور می کنیم. آرام می شود و بین ما کمی فاصله می اندازد.

می پرسد: «اون مهره ها چی بودن؟ چرا باید کسی واسه همچین جواهرات داغون و رنگ و رو رفته ای پول بده؟»

می گویم: «اون یه بخشی از آیین ماردی گراست. وقتی داشتم در مورد خیابون بوربون تحقیق می کردم، در مورد اون هم خوندم. اول یه جشنی بوده که سه شنبه ی قبل از لنت برگزار می شده؛ ولی حدس می زنم که الان در طول سال هر سه شنبه برگزار میشه.» او را طرف خودم می کشم و به پیاده رویی که جلویش قرار دارد اشاره می کنم. از چیزی که روی زمین ریخته و شبیه استفراغ است دور می زند.

می گوید: «من گرسنمه.»

می خندم: «از روی اون استفراغ رد شدی گرسنه ات شد؟»

«نخیر، اون استفراغ باعث شد به غذا فکر کنم و غذا هم شکمم رو به قارو قور انداخت. بهم غذا بده.» به رستورانی در بالای خیابان اشاره می کنم. اسم آن رستوران روی نئون چشمک می زند. «بیا بریم اونجا.»

او جلوتر از من حرکت می کند و هنوز دستم را گرفته است. به موبایلم نگاه می کنم و به دنبالش می روم…

محصولات مشابه