اشتراک گذاری در شبکه های اجتماعی

سودازده

وضعیت: موجود
امتیاز:
ناشر
گروه بندی
قطع

رقعی

نوع جلد

شمیز

تعداد صفحات

468

شابک

9786227945911

نوبت چاپ

1

سال چاپ

1401

وزن

398

کد محصول

120405

قیمت پشت جلد

2500000


مشخصات تکمیلی :

(داستان های فارسی،قرن 14)

تاریخ ورود محصول: 1401/11/26

قیمت برای شما: 2500000ریال

توضیحات

کتاب سودازده، اثر بهاره کریمی است به چاپ انتشارات آراسبان.

کتاب حاضر داستان دو خواهر به نام های شاپرک (خواهر بزرگ تر) و آهو (خواهر کوچک) را روایت می کند. سودازده داستان روزگار این دو خواهر است که زندگی پر از کینه و حسرت مادرشان بر حال و هوای آنها سایه افکنده و آنها را به سوی آینده ای دردناک و تلخ سوق می دهد. داستان با خرید آهو از یک بوتیک آغاز می شود. آهو با دیدن چهره ی زیبای فروشنده، دل در گروی او می سپارد و یک دل نه صد دل عاشق و شیفته اش می شود به طوری که یک ثانیه هم چهره ی پسر از مقابل چشمانش دور نمی شود…

گزیده ای از کتاب

خانواده کارن همراه عروس و داماد به خانه ما آمدند. مادرم گل بزرگی سفارش داده بود. میوه، ارکست و خیلی چیزهای دیگر که برای یک شب به یادماندنی لازم بود. مادرم عادت بدی داشت، دوست نداشت هیچ وقت در هیچ مراسمی و در هیچ کاری کوتاهی کند یا کم و کسری داشته باشد، به همین خاطر تا می توانست سنگ تمام گذاشته بود.

وسوسه ی کشنده پیامک و صحبت با سیامک لحظه ای رهایم نکرد. سریع داخل اتاقم رفتم، با دستپاچگی و نفس تنگی از سر عشق به سیامک، گوشی را از کیفم بیرون کشیدم. با ترسی که مبادا کسی وارد اتاق شود سریع پیام دادم «سلام.» کمی که گذشت به سمت پذیرایی رفتم.

نگاهش کردم، کناری ایستاده بود و آهسته دست می زد. کتایون مجلس را دستش گرفته بود و می رقصید. مادرش هم کنارش به آرامی اندامش را بالا و پایین می انداخت. کتایون تا مرا دید دستانم را گرفت. خجالت می کشیدم، اما به اجبار شروع به رقصیدن کردم. دور خودم چرخیدم سعی کردم اصلا نگاهم به نگاه های سیامک نیفتد. خجالت می کشیدم وقتی یاد نگاهش در مغازه می افتادم؛ وقتی لباس می خریدم. یاد حرف شاپرک افتادم «خیلی موذی و هیزه». همانطور که می رقصیدم با خودم گفتم: «وای خدا اگه یه روز بفهمم با هزار تا دختر دوست بوده، بفهمم حتی همین مزاحمش رو هم به سخره گرفته، داغون میشم.»

من به مسائل پیش پا افتاده ای فکر می کردم که از اتفاقاتی که قرار بود بیفتد خیلی دور بودند! با خودم گفتم: «آخه مگه چی شده؟ مگه سیامک بهت پیشنهاد رفاقت داده؟ یا اصلا مگه از تو خوشش میاد که از الان فکرت درگیرشه.» به نفس افتادم، کمی عقب رفتم و کناری ایستادم. قلبم شروع به تند تپیدن کرد. نمی خواستم مراسم شاپرک به هم بخورد. خیلی آهسته به طرف حیاط رفتم تا نفسی تازه کنم. دوباره حالم بد شده بود، قلبم خودش را از سینه به بیرون پرت می کرد. لب هایم خشک شده بودند، در را که باز کردم دستم را روی قفسه سینه ام گذاشتم.

محصولات مشابه