اشتراک گذاری در شبکه های اجتماعی

سوار سوم(داستان زندگی امام حسین (ع))،(کتاب آفتاب)

وضعیت: موجود
امتیاز:
ناشر
گروه بندی
قطع

رقعی

نوع جلد

شمیز

تعداد صفحات

184

شابک

9786222442392

نوبت چاپ

1

سال چاپ

1400

وزن

180

کد محصول

117977

قیمت پشت جلد

850000


مشخصات تکمیلی :

(داستان های نوجوانان فارسی،قرن 14،تصویرگر:محمدرضا لواسانی)

تاریخ ورود محصول: 1401/09/06

قیمت برای شما: 850000ریال

توضیحات

کتاب سوار سوم (داستان زندگی امام حسین (ع))، (کتاب آفتاب)، اثر محمدکاظم مزینانی است با تصویرگری محمدرضا لواسانی و چاپ انتشارات پیدایش.

مولف در این جلد از مجموعه کتاب آفتاب به شرح زندگی امام حسین (ع) می پردازد. اثر حاضر حاوی 7 داستان با بیانی ساده و دلنشین می باشد که نوجوانان را مخاطب خود قرار داده است تا با داستان زندگی امام حسین (ع) آشنا شوند. سوار سوم قصه هایی واقعی را از زندگی، دلاوری ها و رشادت های امام حسین (ع) روایت کرده و از زاویه ی دیگری به وقایع عاشورا و اتفاقات و رویدادهای آن نگریسته است؛ قصه ها به روایت از دشمنان حضرت و دوستان و خانواده ایشان می پردازد.

گزیده ای از کتاب

از همان بچگی هرگاه میان آینه ی کوچک مادرم به چهره ام نگاه می کردم، خودم را نمی شناختم. مادری داشتم به نام مرجانه، که او نیز در به در از این خانه به آن خانه به دنبال خودش می گشت. او برای من برادرها و خواهرهای فراوانی به دنیا آورده بود که من هرگز آنها را ندیده بودم. همان طور که پدرم نیز از وجود آنها خبری نداشت، اما به هرحال، من آنها را پدر و مادر خودم می دانستم، اگرچه مردم از بچگی «حرومزاده» صدایم می کردند.

پدرم نیز از همان بچگی، خودش را درست به جا نمی آورد. زیرا مادر او سمیه هرکدام از فرزندانش را در خانه ای ناشناس به دنیا آورده بود. از این رو، مردم به پدرم می گفتند: «زیاد پسر پدرش!»

شانس با پدرم یار بود که در سن چهل و پنج سالگی برای خودش پدری پیدا کرد! پدری به نام ابوسفیان. او مدت ها پیش از آنکه پدر پدرم شود، مرده بود اما اکنون پسرش معاویه، پدرم را برادر خودش می دانست.

هنگامی که معاویه برادر بودن خود با پدرم را به همه ی شهرها بخشنامه کرد، من نوجوانی بیش نبودم. پدرم یک شنبه برادر خلیفه شده بود و سرنوشت گمنام خانوادگی ما ناگهان با خاندان نام آور بنی امیه گره خورده بود. اکنون همه جز خود پدرم، به خوبی پدرش را می شناختند.

پدرم به زودی حکمران کوفه شد. و سرسختانه کوشید که همه جا نام ابوسفیان را به دنبال نام خودش بیاورد، اما نمی دانم چرا مردم هنوز به او و فرزندانش «حرامزاده» می گفتند. با این همه پدرم ناامید نشد. او برای اینکه به همه بفهماند پسر ابوسفیان است، نام و نام خانوادگی اش را روی شمشیرش کنده کاری کرد تا دیگر کسی نتواند در برابر شمشیر او نژاد تابناکش را از یاد ببرد.

من نیز که عبیدالله باشم اگرچه با نام پدرم بزرگ شدم اما داغ حرامزادگی را زیر گرانبهاترین لباس ها پنهان کردم، اکنون می توانستم دست کم خودم را در آینه های قصر پدرم به جا بیاورم؛ آینه های تودرتویی که مرا با مهربانی در خودشان پنهان می کردند.

محصولات مشابه