اشتراک گذاری در شبکه های اجتماعی

دوبنده خاکی (روایتی از زندگی پهلوان شهید اصغر منافی زاده)

وضعیت: موجود
امتیاز:
گروه بندی
قطع

پالتوئی

نوع جلد

شمیز

تعداد صفحات

136

شابک

9786222851798

نوبت چاپ

1

سال چاپ

1401

وزن

102

کد محصول

118219

قیمت پشت جلد

300000


مشخصات تکمیلی :

(سرگذشتنامه شهیدان جنگ ایران و عراق،1359-1367،گردآور:معصومه جواهری)

تاریخ ورود محصول: 1401/09/15

قیمت برای شما: 300000ریال

توضیحات

کتاب دوبنده خاکی؛ روایتی از زندگی پهلوان شهید اصغر منافی زاده، اثر نفیسه زارعی است به چاپ انتشارات شهید کاظمی.

کتاب پیش رو روایتی داستانی و مخاطب پسند است که شخصیت اصلی آن نوجوانی از طبقه ی پایین جامعه است. داستان در دهه ی 60 روایت می شود و اقتباسی از زندگی پهلوان شهید اصغر منافی زاده، از شهدای دفاع مقدس، است. او معلم تربیت بدنی مدرسه ای در نازی آباد است و به دلیل اعزام به جبهه از دسترس شاگردش که برای رهایی از موانع و مشکلات قهرمانی به مربی نیاز دارد، دور مانده است. در نهایت شهید منافی زاده که مربی قدری است از جبهه پیغامی می فرستد تا مشکل مربوط به شاگردش برطرف شود.

کتاب حاوی نه بخش مختلف است که ضمن پیوستگی به هم از استقلال محتوا برخوردار است و هر بخش داستانی جانبی و مجزا را در راستای هسته ی اصلی داستان پیش می برد. شیوه روایت داستان بسیار نزدیک به فیلمنامه است و همین مسئله باعث کشش و جذابیت بیشتر آن می شود.

گزیده ای از کتاب

دنبال منفذ نوری می گشتم تا فقط چشم های نیمه باز و پیشانی ام را از زیر پتو بیرون بیاورم. کمی تقلا کردم و بالاخره نگاهم به آبجی افتاد و با حالت نیمه هوشیار گفتم: «باجی، حالا ما شدیم حروم خور و حروم بیار؟! دورت بگردم، داداش عباسم زنگ می زنه. عباسه دیگه، می شناسیش؛ الان یا تو تدارکات لشکر داره کمپوت باز می کنه یا اینکه بالاخره بهش خوش می گذره که زنگ نمی زنه. به دلت بد راه نده. نیومد خودم می رم اندیمشک. بعدشم امروز می خوام با محمود برم حلالیت بگیره. می تونم بهش بگم اگه اعزامش اندیمشکه حتما بره سراغ داداش عباس رو از لشکر بگیره.»

صدای زنگ در حیاط حرف های بین من و آبجی را ناتمام گذاشت. با صدای زنگ که شبیه صدای زنگوله قافله شترها بود، آقام از خواب پرید. از روی تخت چشمش به ساک خورد. سرخی اش از دورترین نقطه ممکن هم به چشم می آمد. از جا پریدم و با عجله به سمت حیاط رفتم. همین که از کنار تخت آقام رد شدم. مچ دستم را گرفت و گفت: «بشین ابراهیم، کبری می ره در رو باز می کنه. باباجون کبری، پاشو برو ببین کیه.»

از چشم هایش می توانستم نگرانی و اضطراب را ببینم. هروقت از چیزی ناراحت یا نگران می شد سیاهی تخم چشم هایش دودو می زد. دستی روی موهای سفیدش کشیدم و گفتم: «جونم حاجی، چیزی شده؟ عصر آماده باش اومدم با هم بریم حموم یه تنی به آب بزنی. ببخش اگه خودم به فکرم نرسید. راستش… .»

آقام حرفم را قطع کرد و آهسته گفت: «ببین ابی یه عمر نون حلال آوردم سر سفره تا شماها و ننه خدابیامرزتون بخورید. این ساک بوی حرومی می ده. از دیشب فکر می کنم یه گُله آتیش سرخ بغل اشکاف گذاشتن. دیشبم که دیر اومدی آقاجون. اصلا بگو ببینم این ساک رو اصغر آقا بهت داده یا کس دیگه ای.»

محصولات مشابه