اشتراک گذاری در شبکه های اجتماعی

دستیار جنایت/مردی به نام اسپید

وضعیت: موجود
امتیاز:
مولف
قطع

رقعی

نوع جلد

شمیز

تعداد صفحات

106

شابک

9782000835677

نوبت چاپ

1

سال چاپ

1399

وزن

99

کد محصول

94131

قیمت پشت جلد

1000000


مشخصات تکمیلی :

(داستان های کوتاه آمریکایی،قرن 20م،2جلد در 1جلد)

تاریخ ورود محصول: 1399/06/10

قیمت برای شما: 1000000ریال

توضیحات

کتاب مردی به نام اسپید/ دستیار جنایت در بردارنده دو داستان جنایی به قلم دشیل همت است که به همت آزیتا لاجوردی ترجمه شده و از سوی انتشارات افق بی پایان به چاپ رسیده است.

اثر حاضر از سری کتاب های دو سویه است که دو داستان جنایی را در خود جای داده اند. طراحی این کتاب به گونه ای است که بعد از مطالعه داستان اول باید کتاب را سر و ته گرفت و ماجرای بعد را از سوی دیگر کتاب مطالعه کرد.

دستیار جنایت از جایی آغاز می شود که مردی پریشان به دفتر کارآگاه راش مراجعه می کند و از حضور فردی غریبه، اطراف خانم جوانی که روزگاری با او رابطه دوستی داشته اظهار نگرانی می کند؛ او هنوز مطمئن نیست که مرد بیگانه در حال تعقیب دختر بوده و سعی در کشف حقیقت دارد، کارآگاه راش با این که پرونده را کسل کننده می داند درخواست مرد خاکستری پوش را برای پیگیری ماجرا می پذیرد…

مردی به نام اسپید با پیدا شدن جنازه ی سم در حالی که ستاره ای پنج ضلعی روی سینه اش نقاشی شده آغاز می شود. این در حالی است که او پیش از مرگ با اسپید تماس گرفته و در حالی که خیلی عصبی و پریشان بوده از این که عده ای برای کشتنش پیشنهادهایی داده اند حرف زده، اسپید برای ملاقات با سم آمده تا در کم و کیف ماجرا قرار بگیرد اما با جنازه ی او رو به رو می شود.

گزیده ای از کتاب

مرد مرده با دهانی باز دراز کشیده بود. بعضی از لباس هایش از تنش درآورده شده بود. گردنش پف کرده و تیره بود. از گوشه دهانش، انتهای زبانش دیده می شد که آبی رنگ و متورم بود. در قسمت برهنه سینه، بالای قلبش، با جوهر سیاهرنگی یک ستاره پنج ضلعی نقاشی شده بود که در مرکز آن حرف «تی» دیده می شد.

اسپید به مرد مرده نگاه کرد و دقایقی، در حالی که آن را بررسی می کرد، ساکت ایستاد. بعد پرسید: «اون این شکلی پیدا شد؟»

تام گفت: «تقریبا، ما یه کم چرخوندیمش.»

او انگشتش را به چابکی بین لباس، زیرپوش، جلیقه و کتی که روی میز افتاده بود، حرکت داد. «اون ها روی زمین پخش بودند.»

اسپید چانه اش را مالید. چشمان زرد و خاکستری رنگش خواب آلود بودند. «کِی؟»

تام گفت، «ما ساعت 4:20 دقیقه پیداش کردیم. دخترش به ما خبر داد». او با سر به در بسته اشاره کرد. «بعدا می بینیش»

«چیزی می دونه؟»

تام با کم حوصلگی گفت: «خدا می دونه. از اون دسته آدم هایی است که به سختی می تونه به این زودی با این قضیه کنار بیاد». او به سمت دندی برگشت. «می خوای یه بار دیگه امتحانش کنی؟»

دندی سری تکان داد، سپس با یکی از مردهایی که کنار پنجره ایستاده بودند، صحبت کرد. «شروع کن به گشتن برگه هاش، مک. احتمالا تهدیدش کرده بودن».

مک گفت: «باشه». او کلاهش را تا بالای چشم هایش پایین کشید و به سمت میز تحریر سبزرنگی که در انتهای اتاق بود، رفت.

محصولات مشابه