داستان های شاهنامه و فلسفه برای کودکان (به همراه راهنمای آموزشی مربیان)
رقعی
شمیز
144
9786229445303
1
1400
134
112669
800000
(راهنمای آموزشی ادبیات فارسی،فلسفه)
کتاب داستان های شاهنامه و فلسفه برای کودکان، به همراه راهنمای آموزشی مربیان، اثر یحیی قائدی و علی حمیدی است به چاپ انتشارات آواهیا.
کتاب حاضر حاوی 9 داستان از شاهنامه است و به این منظور پدید آمده تا کودکان با اهمیت داستان و اسطوره آشنا شوند، با شاهنامه و داستان های آن پیوند برقرار کنند و از آموزه ها و پندهای آن مدد گیرند. این اثر داستانهایی لذت بخش از شاهنامه را روایت می کند تا مفهوم فلسفه و اسطوره را به کودکان آموزش دهد و آن ها را با تصور اخلاقی، تفکر انتقادی و مهارت های تفکر آشنا کند. کتاب پیش رو شامل بخش های متعددی است و در هر بخش برای استفاده بهتر از آن راهکارهایی ارائه شده است. داستان های کتاب علاوه بر جذابیت، مباحث فلسفی فراوانی را در خود جای داده است.
در سال های بسیار دور پادشاهی به نام کیومرث زندگی می کرد. او پادشاه بسیار مهربانی بود. طوری که نه تنها انسان ها بلکه همه حیوانات نیز مطیع امر او بودند و به او احترام می گذاشتند. کیومرث پسر زیبایی به نام سیامک داشت. سیامک خیلی موردتوجه و علاقه کیومرث بود و او را بسیار دوست داشت. کیومرث و پسرش به خوبی و خوشی کنار هم زندگی می کردند و مردم همان قدر که پادشاهشان کیومرث را دوست داشتند، به سیامک نیز علاقمند بودند.
اهریمن از اینکه می دید مردم این قدر کیومرث را دوست دارند و به او احترام می گذارند، بسیار ناراحت بود و خیلی به کیومرث و پسرش حسادت می کرد.
روزی از روزها اهریمن پسرش را مامور کرد تا به جنگ با کیومرث برود و تاج و تخت پادشاهی را از او و فرزندش بستاند.
پسر اهریمن لشگری آماده کرد و به جنگ با کیومرث رفت.
کیومرث پسرش سیامک را صدا کرد و به او گفت:
«تو باید برای مقابله با اهریمن به جنگ با او بروی».
سیامک داشت با خودش فکر می کرد.
کیومرث با خود اندیشید که پسرش ممکن است درباره چه چیزهایی فکر کند؟ یعنی ممکن است او از اهریمن ترسیده باشد؟!
سرانجام سیامک آمادگی خود را نشان داد. کیومرث خیلی کنجکاو بود که بداند چه دلیلی پسرش را قانع کرده است، اما از پرسش از او خودداری کرد.
سیامک در جنگ کشته شد. کیومرث وقتی خبر مرگ پسرش را شنید بسیار ناراحت شد و تمام مردم که کیومرث را بسیار دوست داشتند یک سال تمام را به خاطر این واقعه به سوگواری و درد سپری کردند. تا اینکه روزی صدایی در گوش کیومرث گفت:
«آه و ناله تا کی؟ فرزند دلبندت را از پای درآورده اند اینک تو به جای نبرد و انتقام به ماتم و شیون نشسته ای بلند شو و مقدمات کار را برای جنگ با اهریمن آماده کن و انتقام خون دلبندت را از او بگیر.»