خاکسفید (کتاب بوف)
2
1398-09-13
1398
116
66783
150000
(داستانهای فارسی،قرن 14)
اثری است از حمید بابایی به چاپ انتشارات نیماژ. دومین رمان نویسنده که زندگی تحول یافته پسری را به تصویر می کشد که ناگهان از غربی ترین نقطه تهران، پای در شرقی ترین منطقه آن یعنی خاکسفید می گذارد و عشق و خشونت را در کنار انسان های جدیدی که وارد زندگی اش می شوند تجربه می کند. شرح ماجرا را پویا آغاز می کند، جایی در میانه داستان قصه از زبان سوم شخص روایت می شود و از بتول می گوید و هاسمیک را به تصویر می کشد و در انتها اکبر سخن می گوید. خشونت در جای جای خاکسفید خودنمایی می کند و عشق گاه به گاه از پس پرده بیرون می آید.
دو بار صدایش کردی و بسته را به او دادی. نمی دانستی آن روز، با آن چشمانت چه بلایی سرش آوردی. نمی دانستی و برگشتی خانه. اما ذهنت درگیر آن مرد بود با آن قد کوتاهش. نمی دانستی بسته چه بود. برایت مهم هم نبود. مهم این بود، پدرت که بعد از مادرت تمام زندگی ات شده بود، بسته را داده بود تا تحویلش بدهی. خسته بودی. برگشته بودی توی اتاقت. شام را خورده بودی و رفته بودی کتاب مقدس را برداشته بودی. دوباره قسمت مورد علاقه ات را باز کرده بودی «… در بین راه شخصی به عیسی گفت می خواهم هرجا که می روی تو را پیروی کنم! عیسی در جواب فرمود: روباه ها لانه دارند و پرندگان آشیانه، اما من حتی جایی برای خوابیدن ندارم»
و تو شیفته ی او بودی که جایی ندارد برای ماندن و خوابیدن. دوست داشتی در زمانش بودی خدمتش می کردی. لبخند زدی. روی تختت دراز کشیدی. پدر به تو سر زد. بلند شدی. پدر لبخند زد و چراغ را خاموش کرد که فراموش کرده بودی.