حواله عاشقی (خاطرات مرد خستگی ناپذیر خان طومان مدافع حرم؛شهیدحسن رجایی فر)،(مدافعان حرم22)
رقعی
شمیز
208
9786227177114
2
1399
235
97185
300000
(سرگذشتنامه شهیدان مسلمان،سوریه،حسن رجایی فر،1354-1395)
کتاب حواله عاشقی: خاطرات مرد خستگی ناپذیر خان طومان؛ مدافع حرم؛ شهید حسن رجایی فر به قلم مصیب معصومیان از سوی انتشارات شهید کاظمی به چاپ رسیده است.
این کتاب پیرامون یکی از رزمندگان نسل سوم انقلاب اسلامی که در میدان علم و عمل جهاد کرد و برای دفاع از مرزهای جغرافیای سیاسی ایران و حرم مطهر اهل بیت جان خود را در طبق اخلاص نهاد نگارش شده است. ایشان از مبارزین خستگی ناپذیری بود که در نبرد خان طومان سال 1395 دلاورمردانه و خستگی ناپذیر به مبارزه پرداخت و در همین نبرد جان گرامی خود را به جان آفرین تسلیم کرد. در اثر پیش رو از زبان خانواده و آشنایان شهید رجایی فر پیرامون ایشان می خوانیم و با شیوه زندگی شان آشنا می شویم.
این جواب آخرش یک جورهایی دلم را آشوب کرد و ذهنم را مشغول؛ که چرا بقیه حرف ها باید در محل کار زده شود؟ مگر یک زیارت معمولی چه اسراری می تواند داشته باشد؟ مشکوک شده بودم، اما به روی خودم نیاوردم. دیگر چیزی هم نپرسیدم؛ مبادا که سوء تفاهم به وجود بیاید. گاهی صحبت هایی می شد از اینکه بعضی از همکارهایش فردی و تنهایی می روند سوریه. خودش می گفت؛ من که نمی دانستم.
از اوضاع به هم ریخته سوریه می گفت. من هم از همان زمان که حسن آقا حرف از سوریه می زد، می دانستم و منتظر بودم که بالاخره یک روزی خودش هم خواهد رفت! حالا کی بشود آن روز، الله اعلم! هی با خودم حرف می زدم. برایم سوال بود که حسن آقا چطور امیرسجاد چند ماهه مان را رها می کند و می رود به این سفر؟ هضم کردنش برایم کمی سخت بود.
پاسپورت را پیگیری کرد و زود گرفت. انگار از لحظه ای که پاسپورت آمد توی دستش، حواله ی عاشقی را به او داده بودند. حال و هوایش عوض شد. یک دفعه می رفت توی فکر. مهربانی هایش را بیشتر و بیشتر ابراز می کرد. صمیمیت در رفتارش موج می زد. تا بالاخره، شرایط که آماده شد، تیر خلاص را زد و گفت: «احتمالا یک سفر می رم سوریه.» جا خوردم. انگار همه آن فکرهایم در یک لحظه به واقعیت تبدیل شد. دلم آشوب شد. امیرسجاد را نشان دادم و گفتم: «این بچه یک ماهشه. با این وضعیت کجا بری؟»
گفت: «نه؛ زیاد قطعی نیست. گفتم که شاید! باید ببینم چی می شه.»
این را به من گفت، اما همه چیز رفتن برای خودش قطعی بود. حدس می زد که ممکن است من ساز مخالف بزنم!
اما با همان فرمان حرکت کرد و ادامه داد. فضای خانه را همیشه گرم نگه می داشت؛ با شوخی و خنده ها و سرگرم کردن بچه ها و من! من؟ نمی دانست که من گول این دلبری هایش را نمی خورم. خوب می شناختمش. خوب می دانستم که دلش پرنده اسیر کدام قفس است! خوب می دانست که تنها کسی که شاهد نماز شب ها و راز و نیازهایش هست، منم، و لاغیر!