اشتراک گذاری در شبکه های اجتماعی

باران و کمی پنجره

وضعیت: موجود
امتیاز:
قطع

رقعی

نوع جلد

شمیز

تعداد صفحات

85

شابک

9786227809886

نوبت چاپ

1

سال چاپ

1401

وزن

110

کد محصول

120210

قیمت پشت جلد

540000


مشخصات تکمیلی :

(داستان های کوتاه فارسی،قرن 14)

تاریخ ورود محصول: 1401/11/18

قیمت برای شما: 540000ریال

توضیحات

کتاب باران و کمی پنجره مجموعه ای است از داستان های کوتاه به قلم محمدرضا غلامی که از سوی انتشارات زرین اندیشمند به چاپ رسیده است.

کتاب پیش رو حاوی پنج داستان کوتاه با عناوین: بعد از ظهر سه شنبه، کسی آواز می خواند، فقط بیست و پنج صدم، دیگر تنها نیستم و باران و کمی پنجره است که با زبانی ساده و روان به نگارش درآمده اند و به روایت از آدم ها و اتفاقاتی گوناگون اختصاص یافته اند.

باران و کمی پنجره که کتاب عنوان خود را از آن برگرفته، ماجرایی است که در خانه زوجی جوان جریان دارد، شبی بارانی است و برای دختر جوان با حسی از غم و دلخوری گره خورده است. او پشت پنجره ایستاده و به خانه هایی که زیر باران خیس شده نگاه می کند، به مردی که زیر چتری سیاه در انتظار است و به آن چه که در پی آن انتظار پیش می آید. او به چند شب گذشته می اندیشد، به خاطره ای از سال های دور و حرف هایی که کارشان را به این دلخوری و قهر چند روزه کشانده است. دختر باور نمی کند که چیزی در گذشته ای دور این گونه زندگی اش را تحت تاثیر قرار داده است!

گزیده ای از کتاب

لخ لخ راه افتاد و از بین همان مردمی که با دهان بسته به تماشا ایستاده بودند گذشت و از چهارراه ولیعصر تا میدان راه آهن، و تا کنار آرزو، لب شکافته و خونی اش را با خود برد.

آرزو با دیدن لب خونی بابک، شانه های لاغرش را به دیوار اتاق تکیه داد و روی همان دیوار پایین رفت و مچاله شد. بی آنکه چیزی بگوید، خیره پنجره نیمه بازی شد که گرمای تابستان از آن می ریخت توی اتاق. وقتی سرفه های آرزو شروع شد، نگاه خیره و مبهوتش زیر دسته ای از موهای خرمایی اش پنهان شد. بابک به اندازه آوردن یک لیوان آب از آشپزخانه چشم از آرزو برداشت. وقتی برگشت و کنار آرزو نشست و موهای او را از روی صورتش کنار زد هنوز چشمان آرزو خیره به پنجره نیمه باز بود. انگار از همان پنجره نیمه باز، ریسمانی چشمان او را به فضایی در دوردست ها متصل کرده بود. دوباره آرزو رفته بود در غار تنهایی خودش. آرزو آن زمان که گوشه اتاق می نشست و سه تار می زد، و نگاه بابک میخ صورت اش می ماند، می گفت: «هرکس باید یک غار برای خودش داشته باشه، غار تنهایی، گاهی به آن پناه ببره.»

بابک می دانست که هروقت آرزو وارد غارش می شود، باید نگاهش را از درون غار تنهایی او بگیرد و فقط گوش شود. و بابک گوش می شد و قلم رنگی اش را روی سفال های بی جان می سراند و سوار بر موج نت های سه تار و آواز آرزو در بی زمانی رها می شد. ولی الان وقت رفتن توی غار تنهایی نبود. بابک همان موقع که دمر روی پیاده رو افتاده بود و مردم دوره اش کرده بودند تصمیم خودش را گرفته بود. حالا زخمی و داغان برگشته بود تا آرزو را ببیند و صدای او را بشنود و بعد برود. ولی آرزو ساکت بود و حرفی نمی زد.

محصولات مشابه