اشتراک گذاری در شبکه های اجتماعی

باتلاق شنی (دنیای دیگران)

وضعیت: موجود
امتیاز:
گروه بندی
قطع

رقعی

نوع جلد

شمیز

تعداد صفحات

484

شابک

9786006974620

نوبت چاپ

1

سال چاپ

1399

وزن

445

کد محصول

98817

قیمت پشت جلد

880000


مشخصات تکمیلی :

(داستان های سوئدی،قرن 21م،بهترین رمان جنایی سوئد 2016)

تاریخ ورود محصول: 1399/10/07

قیمت برای شما: 880000ریال

توضیحات

کتاب باتلاق شنی اثر مالین پرسون گیولیتو است به ترجمه حسین مسعودی آشتیانی و چاپ انتشارات کتاب کوچه.

این کتاب داستانی پرتعلیق، هیجان انگیز و رازآلود را پیرامون دختری از خانواده ای مرفه با نام ماجا نوربرگ در خود جای داده است. تنها بازمانده از فاجعه کشتار دسته جمعی دبیرستانی در استکهلم که انگشت اتهام آن چه در این دبیرستان اتفاق افتاده و مرگ همه ی دانش آموزان را در پی داشته به سوی او نشانه می رود. او تحت بازجویی های گسترده ای قرار می گیرد و در گیر و دار همین بازجویی ها و اقرارهاست که رازهایی سر به مهر و شوکه کننده پیرامون این دختر و دیگر دانش آموزان دبیرستان برملا می شود، رازهایی که دیگران را در بهت فرو می برد…

گزیده ای از کتاب

با خودم گفتم: «همین کار رو بکن. دهنت رو ببند. هیچی نگو.»

بابا نیم قدم عقب رفت. یهو به این فکر کردم می خواد بهم بگه ازش تشکر کنم. می خواد با صدای خیلی آهسته ای که کمتر ازش سراغ داشتم، بپرسه: «تو چی می گی، ماجا؟» اما نپرسید و رفت.

فکر می کنم شاید می تونستن بیشتر بمونن. مطمئنم پلیس عاشق اینه که حرف های عاشقانه بین پدر و مادر و دخترشون رو بشنوه. اما این اتفاق نیفتاد. مامان و بابا رفتن. فکر نمی کنم که می خواستن بمونن.

مامان قبل این که بلند بشه، منو بغل کرد. ناخن هاش رو بالای بازوم فرو کرد. من هم خم شدم تا بغلش کنم، اما یک کم دیر شده بود و فقط بدنمون به هم برخورد کرد. اگر از اون گنده تر نبودم، شاید می تونست پیشونی م رو ببوسه و یا کارهای مادرانه ی دیگه ای بکنه. اما اون موقع غیر ممکن بود. وقتی ازش جدا شدم، متوجه شدم دور چشماش مثل موش های آزمایشگاهی صورتی شده. گریه آرایش چشماش رو پاک کرده بود و بعدش دیگه نتونسته بود خودش رو روبراه کنه. درخشان شده بودن. بهش عمق نگاه داده بودن.

بعد این که رفتن، پرستار دو تا قرص برام آورد. هر دو توی یک فنجون پلاستیکی بودند. برشون داشتم. توی دهنم گذاشتم و بعد با آبی که توی یک فنجون بزرگ تر بود، قورتشون دادم. بعد بدون این که در رو ببنده، از اتاق رفت. فقط یک پلیس یونیفورم پوش کنار تختم بود و یکی هم بیرون.

اون ها فکر می کردند من حتما می خوام خودکشی کنم، که من دیگه نمی تونم از شرم کاری که کردم زنده بمونم، اما یک کاری کردم که روزهای بعد من رو حسابی به خودش مشغول کرد. وقتی مامان داشت می رفت لبام تکون خوردن و پشت سرش گفتم: «ممنونم.» خیلی تلاش کردم تا این رو گفتم. ولی خب خیلی چیزای مناسب تری می شد گفت، مثلا می گفتم «متاسفم. باید می مردم، اما نمردم. به جاش زنده موندم. متاسفم. واقعا متاسفم. نمی خواستم بمونم، قول می دم که می خوام بمیرم.»

محصولات مشابه