انسان وحشی (ادبیات کلاسیک جهان)
رقعی
شمیز
267
9786226999823
1
1401
256
113426
1350000
(داستان های فرانسه،قرن 19م)
کتاب انسان وحشی، اثر امیل زولا است با ترجمه ی فریدون حاجتی و چاپ انتشارات باهم.
کتاب پیش رو یکی از شاهکارهای امیل زولا رمان نویس فرانسوی و نماینده مکتب ادبی ناتورالیسم است که از فساد و از هم پاشیدن روابط خانوادگی انسان ها سخن می گوید. در انسان وحشی، همسر شخص مهمی به نام «روبود» با مردی بیگانه عشق بازی می کند. هنگامی که مرد از این ارتباط کثیف باخبر می شود، در پی انتقام برمی آید. نفرت او به حدی می رسد که حاضر است هزاران نفر دیگر را هم در این میان از بین ببرد.
امیل زولا در این رمان از یک قاتل زنجیره ای سخن می گوید که پس از تعرض به زنان منطقه های فقیر آنها را به قتل می رساند. تمام قتل ها در قطاری در مسیر پاریس-لوآور انجام می شد.
«ژاک» از وضع پیش آمده، خیلی ناراحت بود، زیرا اکنون فهمیده بود که می خواسته «فلور» را به قتل برساند. او سابقه خود را می دانست. او روزی را به یاد آورد که با چند بچه هم سن و سال خود بازی می کرد و هنگامی که بر اثر برخورد با دختری، به زمین افتاد، چنان حالت وحشیانه ای یافت که از جا برخاست و قصد جان او را نمود، و اگر لگد محکمی از او نمی خورد، کارش را ساخته بود. یادش آمد که برای کشتن دختر جوانی که در خانه آنها کار می کرد، یک کارد بزرگ را آماده کرده بود. او دختر فوق العاده زیبایی بود که با یک خال سیاه روی گونه اش، جلوه ای زیباتر داشت.
او از دیدن زنان، دوران عجیبی در مغزش پدیدار می گشت، روزی در سالن تئاتر کنار زنی نشسته بود. او آنچنان تحت تاثیر آن زن قرار گرفته بود که اگر از جا برنمی خاست و سالن تئاتر را ترک نمی کرد، حتما چاقو را تا دسته در شکم زن فرو برده بود.
تنها علاقه او به رانندگی قطار بود. هنگامی که باد بر چهره اش می وزید، همه چیز را فراموش می کرد. زن، معشوق و همسر، دیگر برایش مطرح نبود. او اکنون نزدیک به سه هزار فرانک پس انداز داشت. گرچه این مبلغ برای ازدواج کافی بود، اما می ترسید. او از همه زن ها متنفر بود. هرگز به کانون گرم خانواده نیندیشیده بود. او عاشقانه قطار می راند و هیچ گاه حاضر نشده بود در مجلس عیش و عشرت دوستان حاضر شود. او حتی هنگام استراحت، ساعت ها در گوشه اتاقش که در «گلونیه» قرار داشت، می نشست و به نقطه ای خیره می ماند.
«ژاک» خود را از زمین بلند کرد؛ گویا مستی از سرش پریده بود. او خود را روی علف های سرد و مرطوب یافت. با خود فکر کرد که کجاست و برای چه به اینجا آمده است؟ همه جا ساکت و آرام می نمود.