آن زن مرا صدا کرد (مدرسه رمان)
رقعی
شمیز
183
9786226936552
1
1401
165
113733
600000
(داستان های کوتاه فارسی،قرن 14)
کتاب آن زن مرا صدا کرد (مدرسه رمان)، اثر معصومه انصاریان است به چاپ انتشارات شهرستان ادب.
کتاب حاضر که به قلم معصومه انصاریان به رشته ی تحریر درآمده است، روایتی از جنگ در کوچه، پس کوچه های اهواز است. این اثر مربوط به پاییز سال 1359 در شهر اهواز است که در میان آتش حمله های هوایی دشمن می سوزد. شخصیت اصلی داستان زنی به نام مرضیه است که در تهران زندگی می کند و درباره ی جنگ خبری می شنود. زن جوانی با صدای آژیر حمله ی هوایی از خواب می پرد و با دستپاچگی، بالش خود را به جای کودکش در آغوش می کشد او بعد از اصابت موشک به خانه اش متوجه اشتباه خود می شود. مرضیه با شنیدن چنین خبری منقلب می شود و تصمیم می گیرد برای کمک به مردم اهواز، به آنجا برود.
انگار همین دیروز بود که با خواهرش داشت توی کوچه والیبال بازی می کرد. یک نخ بسته بودند از این سر تا آن سر. توپشان که خورد به پنجره، از خواب پریدم. پنجره را باز کردم و حس و حال دعوا داشتم؛ اما مهناز تا کمر خم شد و عذرخواهی کرد. از ادبش خوشم آمد و رفتم تو نخ بازی شان. تک و توی ماشین هایی که از کوچه رد می شدند، سرعتشان را کم می کردند. صدای بلند آبشار زدن محمد با صدای جیغ مهناز قاتی شد. چشم هایم را بستم و آرزو کردم زمان برگردد به عقب. به بازی والیبال، به لحظه آبشار زدن محمد، به صدای خوردن توپ به پنجره، لباس هایم را مچاله کردم و بلند شدم. صدای گریه مهناز اشکم را درآورد. کتری را گرفتم زیر شیر آب. و گذاشتمش روی شعله گاز.
نشستم روی تخت و خیره شدم به ساک و لباس هایی که روی زمین ولو بود. رفتم توی فکر آقای ارشدی، اینکه هروقت سوار تاکسی اش می شدیم، کرایه نمی گرفت. سه روز پیش مجبور شدم کرایه را بگذارم روی صندلی و پیاده شوم. صدایش تو گوشم بود مرضیه خانم. حوصله بستن ساکم را نداشتم. صدای بالام بالام اعظم خانم را که شنیدم، جیغ زدم و بالش را برداشتم. مچاله کردم و شروع کردم مشت زدن تو شکمش. مشت زدم، زدم، زدم تا صدای زنگ در بلند شد. نه منتظر کسی بودم و نه حال و حوصله کسی را داشتم. مجبوری رفتم دم در. فرشته و نیکو بودند. از دیدنشان خیلی تعجب کردم. پرسیدم: «شما دو تا این وقت صبح اینجا چی کار می کنین؟»
نیکو با خنده گفت: «بذار بیاییم تو اول.»
از جلوی در رفتم کنار و گفتم: «غافل گیرم کردین. چه خوب شد اومدین. داشتم از غصه می ترکیدم.»
دوتایی گفتند: «چرا؟»
به عکس محمد اشاره کردم و گفتم: «فقط شونزده سالش بود.»
نیکو گفت: «حالا چرا ماتم گرفتی؟»