من زلاتان هستم (ادبیات ورزشی،زندگی نامه 2)
(سرگذشتنامه زلاتان ابراهیموویچ،1981م،منتخب جایزه ی کتاب ورزشی ویلیام هیل)
موجود
ناشر | گلگشت |
---|---|
مولف | زلاتان ابراهیموویچ،دیوید لاگر کرنتز |
مترجم | ماشااله صفری،طاها صفری |
قطع | رقعی |
نوع جلد | شمیز |
تعداد صفحات | 386 |
شابک | 9789645948816 |
تاریخ ورود | 1396/04/18 |
نوبت چاپ | 13 |
سال چاپ | 1402 |
وزن (گرم) | 331 |
کد کالا | 58717 |
قیمت پشت جلد | 2,590,000﷼ |
قیمت برای شما
2,590,000﷼
برای خرید وارد شوید
درباره کتاب
زندگینامه بینظیر و خواندنی زلاتان ابراهیموویچ با همراهی دیوید لاگرکرنتز، نویسندهی مشهور سوئدی نوشته شده است. این کتاب تنها در شش هفته بیش از ۵۰۰هزار نسخه در سوئد فروش داشت و رکورد سریعترین فروش کتاب تاریخ سوئد را ثبت کرد. کتاب در سال ۲۰۱۳ فینالیست جایزهی ویلیام هیل شد، و همان سال منتخب جایزهی کتابآگوست سوئد گشت؛ تا به امروز به بیش از ۳۰ زبان در دنیا ترجمه شده است. کتاب پیشِرو در ایران هم پرفروشترین کتاب ادبیات ورزشی است و تا به امروز به چاپ دوازدهم رسیده است.
زلاتان قصهای را تعریف میکند که مثل همیشه، فقطو فقط شبیه به خودش است. او با روایتی جذاب از دزدیدن دوچرخه تا آزار همسایهها و کودکی سخت و اعجابانگیزش یقهی خواننده را می گیرد و به درون کتاب میکشاند. ابراهیموویچ فقط خاطره تعریف نکرده است، بلکه با کمک نثر دلنشین دیوید لاگرکرنتز که امروز از بهترین نویسندههای سوئدی است، فضایی رمانگونه ساخته که میتواند هر خوانندهای را جذب جزئیات و وقایع کند و فراتر از یک زندگینامه صرف ظاهر شود.
او فرزند دو مهاجر جنگزدهی بالکانی است که پدر و مادرش زمانی که بسیار کوچک بوده از هم جدا شدهاند و زلاتان کوچک چارهای نداشته جز اینکه خودش گلیمش را از محلهی خشن و پر از خلافِ روزِنگاردِ مالمو، در سوئد بیرون بکشد. پدرش که یک مسلمانِ بوسنیایی بود، پس از وقوع جنگ دائمالخمر شد تا این رنج را فراموش کند و همزمان خانهی مادرش هم هرجومرجی تمام عیار بود؛ بنابراین فوتبال تبدیل به تنها عنصرِ رهایی زلاتان شد. او که توانست ظرافتها و تکنیکهای فوتبال خیابانی را با فوتبال در زمین چمن پیوند بزند، ناگهان تبدیل به استعدادی بزرگ در شهر شد؛ پسری شرور که با دعوا و دوچرخه دزدی شروع کرده بود، حالا قرار بود وارد دنیایِ میلیونرهای فوتبال بشود.
آنچه در قصهی این کتاب بیان شده به دلیل وجود حقایقی که در خود جای داده جز خود زلاتان از هیچکس دیگری برنمیآید؛ «من زلاتان هستم» که تا امروز پرفروشترین کتاب نشر گلگشت هم به شمار میرود قصهای است دربارهی فریاد زدن، بیرون آمدن از پوسته، قصهای برای همهی کسانی که دنیا به کامشان نیست، ولی همچنان برای خود شانسی قائل هستند.
لحظه کسلکننده ای در سیاره زلاتان وجود ندارد. مخصوصا ازین جهت که در این کتاب نه با زلاتان تنها به عنوان کاپتان یک تیم پرافتخار بلکه با پسربچهای زیرک و پرحاشیه نیز روبهرو خواهیدشد. این نکته است که کتاب را منحصربهفرد کردهاست. بنا به گفتهی ایندیپندنت ، «اگر خاطرات فوتبالیستها شما را خسته کردهاست ، برای این مورد استثنا قائل شوید.»
زلاتان قصهای را تعریف میکند که مثل همیشه، فقطو فقط شبیه به خودش است. او با روایتی جذاب از دزدیدن دوچرخه تا آزار همسایهها و کودکی سخت و اعجابانگیزش یقهی خواننده را می گیرد و به درون کتاب میکشاند. ابراهیموویچ فقط خاطره تعریف نکرده است، بلکه با کمک نثر دلنشین دیوید لاگرکرنتز که امروز از بهترین نویسندههای سوئدی است، فضایی رمانگونه ساخته که میتواند هر خوانندهای را جذب جزئیات و وقایع کند و فراتر از یک زندگینامه صرف ظاهر شود.
او فرزند دو مهاجر جنگزدهی بالکانی است که پدر و مادرش زمانی که بسیار کوچک بوده از هم جدا شدهاند و زلاتان کوچک چارهای نداشته جز اینکه خودش گلیمش را از محلهی خشن و پر از خلافِ روزِنگاردِ مالمو، در سوئد بیرون بکشد. پدرش که یک مسلمانِ بوسنیایی بود، پس از وقوع جنگ دائمالخمر شد تا این رنج را فراموش کند و همزمان خانهی مادرش هم هرجومرجی تمام عیار بود؛ بنابراین فوتبال تبدیل به تنها عنصرِ رهایی زلاتان شد. او که توانست ظرافتها و تکنیکهای فوتبال خیابانی را با فوتبال در زمین چمن پیوند بزند، ناگهان تبدیل به استعدادی بزرگ در شهر شد؛ پسری شرور که با دعوا و دوچرخه دزدی شروع کرده بود، حالا قرار بود وارد دنیایِ میلیونرهای فوتبال بشود.
آنچه در قصهی این کتاب بیان شده به دلیل وجود حقایقی که در خود جای داده جز خود زلاتان از هیچکس دیگری برنمیآید؛ «من زلاتان هستم» که تا امروز پرفروشترین کتاب نشر گلگشت هم به شمار میرود قصهای است دربارهی فریاد زدن، بیرون آمدن از پوسته، قصهای برای همهی کسانی که دنیا به کامشان نیست، ولی همچنان برای خود شانسی قائل هستند.
لحظه کسلکننده ای در سیاره زلاتان وجود ندارد. مخصوصا ازین جهت که در این کتاب نه با زلاتان تنها به عنوان کاپتان یک تیم پرافتخار بلکه با پسربچهای زیرک و پرحاشیه نیز روبهرو خواهیدشد. این نکته است که کتاب را منحصربهفرد کردهاست. بنا به گفتهی ایندیپندنت ، «اگر خاطرات فوتبالیستها شما را خسته کردهاست ، برای این مورد استثنا قائل شوید.»
بخشی از کتاب
هیچ کسی دیگر مرا نمیشناخت، نه همتیمیهایم نه هیچکس دیگری. افت کردم. اینجا یک چیز است که باید بدانید، حتی روزهای اولم در مالمو افاف یک فلسفه داشتم: کارها را به روش خودم انجام میدهم. برایم اصلاً مهم نیست مردم چی فکر میکنند. هرگز از بودن در کنار آدمهای شستهرفته لذت نبردهام. آنهایی را دوست دارم که چراغ قرمز رد میکنند، اگر منظورم را متوجه میشوید؛ اما حالا حرفم را راحت نمیزدم. چیزهایی میگفتم که مردم دوست داشتند بگویم. واقعاً مزخرف بود.
یک روز از پشتبام مهدکودک افتادم. در حالی که چشمهایم سیاهی میرفت تا خانه دویدم، انتظار یک آغوش گرم یا حداقل چند کلمه محبتآمیز داشتم، ولی فقط گوشم کشیده شد: «روی پشتبوم چه غلطی میکردی؟»
نامههای زیادی از سراسر دنیا دریافت میکنم، معمولاً حتی آنها را باز هم نمیکنم. این طوری عدالت را اجرا میکنم! از آنجایی که نمیتوانم همهی نامهها را بخوانم و جواب بدهم، همان طور باز نشده باقی میگذارم. هیچ کس تافتهی جدا بافته نیست.
پدری نداشتم به محل تمرین بیاید و پاچهخواری همه را بکند و بگوید با من خوب برخورد کنند. عمراً! خودم باید مراقب خودم میبودم و ترجیح میدادم رابطه بدی با مربی داشته باشم و به خاطر بازی خوبم بازی کنم تا اینکه از رابطه برای بازیکردن در تیم استفاده کنم. دلم نمیخواهد لای زرورق باشم. این حالم را بد میکند. دلم میخواهد فوتبال بازی کنم، فقط همین.
توی خانه از مکالمات متمدن سبک سوئدی خبری نبود. چیزی مثل: عزیزم، میشه لطفاً اون کره را بدی به من؟ بیشتر این جوری بود: شیرو بده من لعنتی! همیشه درها کوبیده میشد و مادر گریه میکرد. خیلی گریه میکرد. واقعاً عاشق مادرم هستم. تمام طول عمرش را مجبور بود کار کند. روزی چهارده ساعت خانه مردم را تمیز میکرد. گاهی اوقات هم میرفتیم کمکش، مثلاً سطل زباله را خالی میکردیم و این جور کارها، یک پول کمی هم گیر ما میآمد. بعضی اوقات جداً فیوز مادر میپرید. یک قاشق چوبی بزرگ داشت و ما را با آن میزد. بعضی وقتها قاشق میشکست و مجبور بودم بروم و یکی دیگر بخرم.
هم منظم بودم، هم وحشی. از اینها به یک فلسفه رسیدم: اگر کسی با من حرف بزنه، با او حرف میزنم و اگر با من راه بیاد با او راه میآم. این طور نیست بگم کارم درسته، تو دیگه چه خری هستی؟ و خب این طور هم نیستم که مثل ستارههای سوئدی نمایش بدهم و پندهای آموزنده بگویم.
یک روز از پشتبام مهدکودک افتادم. در حالی که چشمهایم سیاهی میرفت تا خانه دویدم، انتظار یک آغوش گرم یا حداقل چند کلمه محبتآمیز داشتم، ولی فقط گوشم کشیده شد: «روی پشتبوم چه غلطی میکردی؟»
نامههای زیادی از سراسر دنیا دریافت میکنم، معمولاً حتی آنها را باز هم نمیکنم. این طوری عدالت را اجرا میکنم! از آنجایی که نمیتوانم همهی نامهها را بخوانم و جواب بدهم، همان طور باز نشده باقی میگذارم. هیچ کس تافتهی جدا بافته نیست.
پدری نداشتم به محل تمرین بیاید و پاچهخواری همه را بکند و بگوید با من خوب برخورد کنند. عمراً! خودم باید مراقب خودم میبودم و ترجیح میدادم رابطه بدی با مربی داشته باشم و به خاطر بازی خوبم بازی کنم تا اینکه از رابطه برای بازیکردن در تیم استفاده کنم. دلم نمیخواهد لای زرورق باشم. این حالم را بد میکند. دلم میخواهد فوتبال بازی کنم، فقط همین.
توی خانه از مکالمات متمدن سبک سوئدی خبری نبود. چیزی مثل: عزیزم، میشه لطفاً اون کره را بدی به من؟ بیشتر این جوری بود: شیرو بده من لعنتی! همیشه درها کوبیده میشد و مادر گریه میکرد. خیلی گریه میکرد. واقعاً عاشق مادرم هستم. تمام طول عمرش را مجبور بود کار کند. روزی چهارده ساعت خانه مردم را تمیز میکرد. گاهی اوقات هم میرفتیم کمکش، مثلاً سطل زباله را خالی میکردیم و این جور کارها، یک پول کمی هم گیر ما میآمد. بعضی اوقات جداً فیوز مادر میپرید. یک قاشق چوبی بزرگ داشت و ما را با آن میزد. بعضی وقتها قاشق میشکست و مجبور بودم بروم و یکی دیگر بخرم.
هم منظم بودم، هم وحشی. از اینها به یک فلسفه رسیدم: اگر کسی با من حرف بزنه، با او حرف میزنم و اگر با من راه بیاد با او راه میآم. این طور نیست بگم کارم درسته، تو دیگه چه خری هستی؟ و خب این طور هم نیستم که مثل ستارههای سوئدی نمایش بدهم و پندهای آموزنده بگویم.
نظرات
هیچ دیدگاهی برای این کالا نوشته نشده است.
کالا مرتبط
موارد بیشتر