لیالی اندوه
(داستان های فارسی،قرن 14)
موجود
ناشر | آراسبان |
---|---|
مولف | نگین رستمی |
قطع | رقعی |
نوع جلد | شمیز |
تعداد صفحات | 604 |
شابک | 9786227945256 |
تاریخ ورود | 1400/11/10 |
نوبت چاپ | 10 |
سال چاپ | 1402 |
وزن (گرم) | 507 |
کد کالا | 110568 |
قیمت پشت جلد | 3,600,000﷼ |
قیمت برای شما
3,600,000﷼
برای خرید وارد شوید
درباره کتاب
کتاب پیشِرو روایتگر داستانی عاشقانه و خواندنی است که به قلم نگین رستمی به رشتهی تحریر درآمده است. شخصیت اصلی داستان دختری 15 ساله به نام لیلا است که در آستانهی جوانی قرار دارد. لیلا دل در گرو پسر یکی از حاجیهای سرشناس بازار میدهد. بهروز پسر حاجیوسف یکی از حجرهدارهای بنام بازار است که با لیلا ازدواج میکند؛ او و همسرش زندگی سرشار از عشق و مهربانی را در کنار یکدیگر تجربه میکنند. همهچیز به خوبی جلو میرود تا اینکه لیلا باردار میشود و بهروز بر اثر سکته فوت میکند؛ بهاینترتیب زندگی دختر دگرگون میشود …
بخشی از کتاب
مادرم لبخند مهربانی زد. میدانستم که آن حرف بهروز در دل او چه هیاهویی بهپا کرده است. ملوکخانم و مادرم داخل رفتند. بهروز در ماشین را برایم باز کرد و من با مکثی کوتاه داخل آن نشستم. ماشین را دور زد و کنارم نشست. قبل از آنکه ماشین را راه بیندازد، نگاهم کرد. نگاهم کرد و لبخند زد. نگاهم را به خیابان دوخته بودم. بهروز دستش را به فرمان گرفت و تا زمانی که به بازار برسیم حرفی میان ما ردوبدل نشد.
کمی بعد بهروز ماشین را در حاشیهی خیابان پارک کرد. جلوتر از من پیاده شد و در را برایم باز کرد. از ماشین پیاده شدم و هردویمان دوشادوش هم وارد بازار شدیم. بهروز سرش را به طرف من کمی خم کرد و گفت:
-ته همین بازار یه مغازهی طلا فروشیه که تموم جنسهاش رو از خارج براش میارن. اول بریم اونجا، خرید طلا که تموم شد، پارچهها رو هم میخریم. نگاهم به کف بازار بود که با آجرهای سرخ زینت داده شده بود. به تکان دادن سر اکتفا کردم. بهروز محکم و استوار قدم برمیداشت. همهچیزتمام بود. شاید هم از بخت بد من بود که پسر ارشد حاج یوسف، رفیق چندین و چندسالهی پدرم اینگونه بیعیبونقص بود. لعیا به من گفته بود که دختر دمبخت نزاکت خانوم، همسایهی دیواربهدیوار ما برای بهروز سرودست میشکست. نه فقط او، بلکه تمام دختران دمبخت محل آرزوی ازدواج با مرد بیعیبونقصی مانند بهروز را داشتند. بهروز جوانی رشید بود که در ادب و متانت چیزی کم نداشت. تمام اینها را در این مدت زمان کم فهمیده بودم.
به دکان طلافروشی رسیدیم. ظاهرا خلوت بود. فروشندهی آن مردی سالخورده بود که با عدسی شیشهای محدب، سنگی گرانبها را نگاه میکرد.
کمی بعد بهروز ماشین را در حاشیهی خیابان پارک کرد. جلوتر از من پیاده شد و در را برایم باز کرد. از ماشین پیاده شدم و هردویمان دوشادوش هم وارد بازار شدیم. بهروز سرش را به طرف من کمی خم کرد و گفت:
-ته همین بازار یه مغازهی طلا فروشیه که تموم جنسهاش رو از خارج براش میارن. اول بریم اونجا، خرید طلا که تموم شد، پارچهها رو هم میخریم. نگاهم به کف بازار بود که با آجرهای سرخ زینت داده شده بود. به تکان دادن سر اکتفا کردم. بهروز محکم و استوار قدم برمیداشت. همهچیزتمام بود. شاید هم از بخت بد من بود که پسر ارشد حاج یوسف، رفیق چندین و چندسالهی پدرم اینگونه بیعیبونقص بود. لعیا به من گفته بود که دختر دمبخت نزاکت خانوم، همسایهی دیواربهدیوار ما برای بهروز سرودست میشکست. نه فقط او، بلکه تمام دختران دمبخت محل آرزوی ازدواج با مرد بیعیبونقصی مانند بهروز را داشتند. بهروز جوانی رشید بود که در ادب و متانت چیزی کم نداشت. تمام اینها را در این مدت زمان کم فهمیده بودم.
به دکان طلافروشی رسیدیم. ظاهرا خلوت بود. فروشندهی آن مردی سالخورده بود که با عدسی شیشهای محدب، سنگی گرانبها را نگاه میکرد.
نظرات
هیچ دیدگاهی برای این کالا نوشته نشده است.
کالا مرتبط
موارد بیشتر