داوودی سفید
(داستان های انگلیسی،قرن 21م)
موجود
ناشر | دانش آفرین |
---|---|
مولف | مری لین برشت |
مترجم | پرستو خلج |
قطع | رقعی |
نوع جلد | شمیز |
تعداد صفحات | 381 |
شابک | 9786006999975 |
تاریخ ورود | 1401/06/29 |
نوبت چاپ | 4 |
سال چاپ | 1401 |
وزن (گرم) | 370 |
کد کالا | 116431 |
قیمت پشت جلد | 1,950,000﷼ |
قیمت برای شما
1,950,000﷼
برای خرید وارد شوید
درباره کتاب
داوودی سفید، روایتی قوی و دردناک از زندگی دو خواهر به نام های هانا و امی است که جنگ، مسیر زندگی شان را جدا می کند. هانا توسط افسران ژاپنی ربوده می شود و باید برای بقا تلاش کند. زندگی امی در کره نیز دستخوش جنگ دو کره شده و برای همیشه دگرگون می شود.
هانا دختر نوجوان 16 سالهای است که به تازگی کار غواصی را در کنار مادرش آغاز کرده، او در کشور خودش یک شهروند درجه دو محسوب میشود، یک دختر کرهای است که به دلیل قانون منع یادگیری زبان کرهای، مجبور شده زبان ژاپنی را آموزش ببیند و چیزی جز زندگی تحت استعمار نمیداند. خواهر کوچکتر او امی نام دارد، ورود او به زندگی هانا مثل یک هدیهی بزرگ خوشحالکننده بود و بعد از توصیهی مادرش برای مراقبت از امی، او خودش را تمام و کمال برای حفاظت از خواهرش در برابر سربازها آماده کرده است. همین احساس مسئولیتش باعث میشود هنگامی که سروکلهی یک نظامی ژاپنی در حین غواصیشان پیدا میشود، هانا خودش را به امی برساند تا او را از دیدرس مرد پنهان کند؛ اما به جای امی او گرفتار ژاپنیها میشود و باید برای زنده ماندن تلاش کند. از سوی دیگر امی نیز زندگی آرامی را در پیش ندارد و جنگ میان دو کره روزگارش را برای همیشه دگرگون میکند.
هانا دختر نوجوان 16 سالهای است که به تازگی کار غواصی را در کنار مادرش آغاز کرده، او در کشور خودش یک شهروند درجه دو محسوب میشود، یک دختر کرهای است که به دلیل قانون منع یادگیری زبان کرهای، مجبور شده زبان ژاپنی را آموزش ببیند و چیزی جز زندگی تحت استعمار نمیداند. خواهر کوچکتر او امی نام دارد، ورود او به زندگی هانا مثل یک هدیهی بزرگ خوشحالکننده بود و بعد از توصیهی مادرش برای مراقبت از امی، او خودش را تمام و کمال برای حفاظت از خواهرش در برابر سربازها آماده کرده است. همین احساس مسئولیتش باعث میشود هنگامی که سروکلهی یک نظامی ژاپنی در حین غواصیشان پیدا میشود، هانا خودش را به امی برساند تا او را از دیدرس مرد پنهان کند؛ اما به جای امی او گرفتار ژاپنیها میشود و باید برای زنده ماندن تلاش کند. از سوی دیگر امی نیز زندگی آرامی را در پیش ندارد و جنگ میان دو کره روزگارش را برای همیشه دگرگون میکند.
بخشی از کتاب
امی از سرما میلرزید. او معمولا در انجام این کارها به مادرش کمک میکرد تا زودتر صیدشان را به بازار ببرند و بعد برای یک حمام داغ و پوشیدن لباسهای گرم به خانه بروند. اما عصبانیتر از آن بود که موضوع بحثش را رها کند.
«تو میدونی چی شده، مگه نه؟ برای همینم اسم اون رو نمیاری. بهم بگو اونا کجا بردنش.»
مادرش بالا را نگاه نکرد. او به مرتب کردن و تکه کردن و دور انداختن ادامه داد. بعد از اینکه یک توتیای دیگر را روی شنها انداخت، نفسش را با عصبانیت بیرون داد. امی خود را برای تنبیه آماده کرد اما مادرش همان لحظه حرفی نزد. در عوض به دریا نگاه کرد. امی در حالی که دست را جلوی آفتابی که روی موجها میدرخشید سایبان میکرد، نگاه خیره او را دنبال کرد. به نظر میرسید امواج زیر نگاه خیره مادرش یخ زدهاند. تاج سفید موجها در دوردست، تکان نمیخورد. انگار زمان متوقف شده بود، حتی باد هم دیگر نمیوزید. امی و غواصان دیگر، در انتظار خشم مادرش، نفسها را حبس کرده بودند. مادرش به او نگاه کرد.
«اونا بردنش به خط مقدم در چین، شاید حتی برده باشنش منچوری. ما هرگز نمیفهمیم. اما میدونم که اون هیچوقت برنمیگرده.»
پاسخ گرفتن، تنها چیزی بود که امی انتظارش را نداشت و این مسئله او را غافلگیر کرد.
او با صدای بسیار بلند فریاد زد: «تو میدونی کجاس؟ همه این مدت میدونستی؟» غواصهای دیگه با صدای بلند او از آنجا دور شدند. «پس چرا پدر اونو برنگردوند؟»
«ساکت شو بچه. تو نمیفهمی. اون نمیتونست خواهرت رو برگردونه. از... اونجا نه.»
امی آماده برای جستجوی هانا از جا برخاست: «پس من میرم! من نمیترسم.»
مادرش بازوی او را گرفت: «خیلی دیر شده. اونا بردنش خط مقدم جنگ. این یعنی تا حالا مرده.»
«تو میدونی چی شده، مگه نه؟ برای همینم اسم اون رو نمیاری. بهم بگو اونا کجا بردنش.»
مادرش بالا را نگاه نکرد. او به مرتب کردن و تکه کردن و دور انداختن ادامه داد. بعد از اینکه یک توتیای دیگر را روی شنها انداخت، نفسش را با عصبانیت بیرون داد. امی خود را برای تنبیه آماده کرد اما مادرش همان لحظه حرفی نزد. در عوض به دریا نگاه کرد. امی در حالی که دست را جلوی آفتابی که روی موجها میدرخشید سایبان میکرد، نگاه خیره او را دنبال کرد. به نظر میرسید امواج زیر نگاه خیره مادرش یخ زدهاند. تاج سفید موجها در دوردست، تکان نمیخورد. انگار زمان متوقف شده بود، حتی باد هم دیگر نمیوزید. امی و غواصان دیگر، در انتظار خشم مادرش، نفسها را حبس کرده بودند. مادرش به او نگاه کرد.
«اونا بردنش به خط مقدم در چین، شاید حتی برده باشنش منچوری. ما هرگز نمیفهمیم. اما میدونم که اون هیچوقت برنمیگرده.»
پاسخ گرفتن، تنها چیزی بود که امی انتظارش را نداشت و این مسئله او را غافلگیر کرد.
او با صدای بسیار بلند فریاد زد: «تو میدونی کجاس؟ همه این مدت میدونستی؟» غواصهای دیگه با صدای بلند او از آنجا دور شدند. «پس چرا پدر اونو برنگردوند؟»
«ساکت شو بچه. تو نمیفهمی. اون نمیتونست خواهرت رو برگردونه. از... اونجا نه.»
امی آماده برای جستجوی هانا از جا برخاست: «پس من میرم! من نمیترسم.»
مادرش بازوی او را گرفت: «خیلی دیر شده. اونا بردنش خط مقدم جنگ. این یعنی تا حالا مرده.»
نظرات
هیچ دیدگاهی برای این کالا نوشته نشده است.
کالا مرتبط
موارد بیشتر