دار و دسته ی اسمایلی
(داستان های انگلیسی،قرن 20م)
موجود
ناشر | قطره |
---|---|
مولف | جان لوکاره |
مترجم | سعید کلاتی |
قطع | رقعی |
نوع جلد | زرکوب |
تعداد صفحات | 506 |
شابک | 9786222018382 |
تاریخ ورود | 1399/10/15 |
نوبت چاپ | 2 |
سال چاپ | 1402 |
وزن (گرم) | 608 |
کد کالا | 99148 |
قیمت پشت جلد | 4,200,000﷼ |
قیمت برای شما
4,200,000﷼
برای خرید وارد شوید
درباره کتاب
جان لوکاره، نویسندهی برجستهی آثارِ جاسوسی، پساز آفریدن شاهکارهایش، جاسوسی که از سردسیر آمد و پیلهور، خیّاط، سرباز، جاسوس، با پی گرفتنِ داستانِ شخصیتهای رمانِ دومِ یادشده چالشی نو را پذیرا شد؛ میخواست ببیند مخاطبانش تا کجا حاضرند شخصیتهای آفریدهاش را دنبال کنند. ولی مخاطبانش نتوانستند نبوغِ قصهگوییِ او را منکر شوند و از جلدِ دومِ «سهگانهی کارلا»، بهرغمِ طولوتفصیلِ دیکنزیاش، استقبالِ چشمگیری شد. این سرنوشتی بود که در انتظارِ جلدِ آخرِ این سهگانه هم بود: دارودستهی اسمایلی؛ هرچند، ضربآهنگِ روایتِ این رمان بهعمد کند و مهارشده بود بیپیرایگیاش ناراحتکننده مینمود. ولی بخشِ بزرگی از جادوی این اثر مرهونِ قهرمانِ آن، جُرج اسمایلی، بود که دیگر دورانِ بازنشستگی را پشت سر میگذاشت، ولی همکارانِ سابقش به بنبستی خوردهاند که باور دارند فقط اسمایلی میتواند آن را حل کند. یکی از آدمهای اسمایلی که رؤسای جدیدِ سازمانِ امنیت از او بهعنوانِ طعمه استفاده کردهاند کشته شده است، درحالیکه دنبالِ جُرج میگشته است تا چیزی را به او بگوید. خواستهی سازمان از او این است که قضیه را لاپوشانی کند، ولی روشن است که او عکسش را انجام میدهد؛ از رفقای مقتول و رفقای خودش پرسوجوهایی میکند، به هامبورگ میرود و با جسدِ دیگری برخورد میکند. اینگونه سرنخهایی گرد میآورد: نامههایی که زنی روس از پاریس به مقتول نوشته است، عکسهایی مخفیانه از مأمورهای شوروی، و چه و چه و چه. و وقتی همهی سرنخها را کنارِ هم میگذارد ختم میشوند به کابوسِ او، دلیلِ همهی ناکامیهای کاری و خانوادگیاش: کارلا، مأمورِ ارشدِ اطّلاعاتیِ شوروی. ولی سببِ اینهمه تکاپوی کارلا اینبار موضوعی شخصی است، آنقدر شخصی که چپ و راست قوانینِ شوروی را برایش زیرِ پا میگذارد. و اکنون وقتِ آن است که اسمایلی از این ضعفِ انسانیِ رقیبش سود بجوید، کاری که اسمایلی را به پیروزیِ باشکوه ولی بیلذّتش نزدیک میکند. روایتِ جذّاب و دیالوگهای پربارِ این رمان زمینهسازِ خداحافظیِ یکی از باشکوهترین شخصیتهای ادبیاتِ جاسوسیاند.
بخشی از کتاب
چند اتفاق بهظاهر غیرمرتبط سبب شدند که آقای جُرج اسمایلی بعد از بازنشستگیِ مشکوکش دوباره دعوت به کار شود. اتفاق اول مربوط به پاریس و ماه خرماپزانِ اُگوست بود، وقتی که پاریسیها، بنا بر سنتی دیرینه، شهرشان را برای آفتاب سوزان و کرورکرور توریست میگذاشتند و خودشان آن را ترک میکردند.
در یکی از روزهای اُگوست، چهارم اُگوست و دقیقا رأس ساعت دوازده، وقتی که ناقوس کلیسا نواخته شد و زنگ کارخانهای، درست قبل از صدای ناقوس کلیسا، به صدا درآمد، در جایی که قبلا به داشتن جمعیت زیادی از مهاجران روسِ فقیر معروف بود، زن کوتاهقد و تنومندِ حدودا پنجاهسالهای، درحالیکه ساک خریدی در دست داشت، از تاریکی یک انبار قدیمی بیرون آمد و با انرژی و عزمی ذاتی در امتداد پیادهروِ منتهی به ایستگاه اتوبوس به راه افتاد. خیابانْ گردوخاکگرفته و باریک بود. آن خیابان در تصرف دو فاحشهخانه با کرکرههای کشیده و گربههای بسیار بود. بنا بر دلایلی، آنجا محلی بود با سکوتی خاص. چون آن انبار محل نگهداری اقلام و اجناس خرابشدنی هم بود، حتی در طول تعطیلات باز بود. گرمای سنگینشده با دود اگزوز ماشینها و عاری از ذرهای نسیم، همچون حرارت ناشی از بالا رفتن بالابرها، بالا میآمد و بهصورت زن میخورد، اما در چهرهی اسلاویاش نشانی از اعتراض دیده نمیشد. او برای زندگی و کار در یک روز داغ نه ساخته شده بود و نه لباس مناسب چنین روزی را بهتن داشت. داشتن قدِ کوتاه و هیکلی چاق مجبورش میکرد برای پیش رفتن کمی روی زمین قِل بخورد. پیراهن مشکیاش، که طبق قوانین کلیسا دوخته شده بود، بهجز یک خط قیطانی سفید در جای گردن و یک صلیب فلزی بزرگ، نه [قسمتِ] کمر داشت و نه هیچ قسمت آزاد دیگری. صلیب که خوشساخت بود اما هیچ ارزش ذاتی دیگری نداشت روی برجستگی سینههایش افتاده بود.
در یکی از روزهای اُگوست، چهارم اُگوست و دقیقا رأس ساعت دوازده، وقتی که ناقوس کلیسا نواخته شد و زنگ کارخانهای، درست قبل از صدای ناقوس کلیسا، به صدا درآمد، در جایی که قبلا به داشتن جمعیت زیادی از مهاجران روسِ فقیر معروف بود، زن کوتاهقد و تنومندِ حدودا پنجاهسالهای، درحالیکه ساک خریدی در دست داشت، از تاریکی یک انبار قدیمی بیرون آمد و با انرژی و عزمی ذاتی در امتداد پیادهروِ منتهی به ایستگاه اتوبوس به راه افتاد. خیابانْ گردوخاکگرفته و باریک بود. آن خیابان در تصرف دو فاحشهخانه با کرکرههای کشیده و گربههای بسیار بود. بنا بر دلایلی، آنجا محلی بود با سکوتی خاص. چون آن انبار محل نگهداری اقلام و اجناس خرابشدنی هم بود، حتی در طول تعطیلات باز بود. گرمای سنگینشده با دود اگزوز ماشینها و عاری از ذرهای نسیم، همچون حرارت ناشی از بالا رفتن بالابرها، بالا میآمد و بهصورت زن میخورد، اما در چهرهی اسلاویاش نشانی از اعتراض دیده نمیشد. او برای زندگی و کار در یک روز داغ نه ساخته شده بود و نه لباس مناسب چنین روزی را بهتن داشت. داشتن قدِ کوتاه و هیکلی چاق مجبورش میکرد برای پیش رفتن کمی روی زمین قِل بخورد. پیراهن مشکیاش، که طبق قوانین کلیسا دوخته شده بود، بهجز یک خط قیطانی سفید در جای گردن و یک صلیب فلزی بزرگ، نه [قسمتِ] کمر داشت و نه هیچ قسمت آزاد دیگری. صلیب که خوشساخت بود اما هیچ ارزش ذاتی دیگری نداشت روی برجستگی سینههایش افتاده بود.
نظرات
هیچ دیدگاهی برای این کالا نوشته نشده است.
کالا مرتبط
موارد بیشتر