خانه خاموش (ادبیات مدرن جهان،چشم و چراغ 5)
(ادبیات ترکیه،برنده جایزه نوبل)
موجود
ناشر | نگاه |
---|---|
مولف | اورهان پاموک |
مترجم | مرضیه خسروی |
قطع | رقعی |
نوع جلد | شمیز |
تعداد صفحات | 440 |
شابک | 9789643519704 |
تاریخ ورود | 1393/06/11 |
نوبت چاپ | 4 |
سال چاپ | 1402 |
وزن (گرم) | 508 |
کد کالا | 39286 |
قیمت پشت جلد | 2,950,000﷼ |
قیمت برای شما
2,950,000﷼
برای خرید وارد شوید
درباره کتاب
اورهان پاموک در سال ۱۹۵۲ در مجله نیشان تاشی استانبول دیده به جهان گشود. در کتاب استانبول که به نوعی زندگینامه خودنوشت نویسنده است آورده که تحصیلات خود را با گرایش نقاشی در کالج آمریکایی روبرت در محل سکونت خود طی کرده است. بعد وارد رشته معماری در دانشگاه پلی تکنیک استانبول شده، پس از سه سال این رشته را رها کرده و در همان دانشگاه وارد رشته روزنامه نگاری شده و آن را به پایان رسانده است. نخستین رمانش آقای جودت و پسران را در ۱۹۸۲ نوشت که چند جایزه ادبی نصیبش کرد. دومین رمانش خانه خاموش جایزه ادبی دیگری گرفت. در سالهای اخیر پاموک تقریبا تمام جوایز مهم ادبی را در جهان کسب کرده است که مهمترین آن در سال ۲۰۰۶ جایزه ادبی نوبل است که به او تعلق گرفت. آخرین اثر مهم پاموک در زمینه داستان نویسی «موزه معصومیت» است که در سال ۲۰۰۸ به چاپ رسیده است.
«خانهی خاموش» راویان مختلفی دارد. ماجرای آن در خانه بزرگ و قدیمی که غرق در سکوت است آغاز میشود. فاطیما، صاحب خانه است، یک پیرزن تنها و افسرده که کوتولهای به نام رجب همهی امور مربوط به او را انجام میدهد. او قرار است به مدت یک هفته میزبان سه نوهی خود باشد و در اندیشه آنچه که باید انجام بدهد است.
فاروک، نوهی بزرگتر است، یک مورخ، نوهی دیگر دانشجوی جامعه شناسی است و کوچکترینشان یک دبیرستانی است که آرزوی مهاجرت به آمریکا را در سر میپرورد.
رجب پسرعمویی دارد که یک تروریست راست است. او و همراهانش از صنعتگران شهر پول دریافت میکنند و شعارهایی علیه کمونیسم و سوسیالیسم سر میدهند. وجود رجب و فعالیتهای اوست که چالشی بزرگ را در داستان رقم میزند.
«خانهی خاموش» راویان مختلفی دارد. ماجرای آن در خانه بزرگ و قدیمی که غرق در سکوت است آغاز میشود. فاطیما، صاحب خانه است، یک پیرزن تنها و افسرده که کوتولهای به نام رجب همهی امور مربوط به او را انجام میدهد. او قرار است به مدت یک هفته میزبان سه نوهی خود باشد و در اندیشه آنچه که باید انجام بدهد است.
فاروک، نوهی بزرگتر است، یک مورخ، نوهی دیگر دانشجوی جامعه شناسی است و کوچکترینشان یک دبیرستانی است که آرزوی مهاجرت به آمریکا را در سر میپرورد.
رجب پسرعمویی دارد که یک تروریست راست است. او و همراهانش از صنعتگران شهر پول دریافت میکنند و شعارهایی علیه کمونیسم و سوسیالیسم سر میدهند. وجود رجب و فعالیتهای اوست که چالشی بزرگ را در داستان رقم میزند.
بخشی از کتاب
نسیم خنکی از سمت دریا میوزید و برایم لذتبخش بود، خشخش برگهای درخت انجیر به گوش میرسید. در باغ را بستم و به سمت ساحل بهراه افتادم. به محض تمام شدن دیوار باغ خانهمان، پیادهرو و خانههای جدید بتنی آغاز شدند. ساکنین این خانهها در بالکنها یا حیاطهای کوچک و تنگشان نشسته و مشغول تماشای اخبار بودند؛ زنها کنار منقلها ایستادهاند اما آنها هم مثل بقیه مرا نمیبینند. توریهای کبابپزی پر از گوشت و دود هستند. از این خانوادهها و وجود این همه شور و نشاط تعجب میکنم. اما با فرا رسیدن فصل زمستان دیگر کسی این اطراف باقی نمیماند وآنوقت است که در این کوچههای سوت و کور با شنیدن صدای قدمهای خودم وحشتزده میشوم. سردم شد، ژاکتم را پوشیدم و وارد کوچههای کناری شدم.
برایم عجیب است که همهشان در یک زمان خاص مشغول تماشای تلویزیون و خوردن غذا شدهاند! در میان کوچهها میگردم. ماشینی وارد یکی از کوچهها شد، آقای خستهای که تازه از استانبول رسیده بود پیاده و کیف به دست وارد خانه شد. انگاری که با دیدن اخبار خستگیاش از تن بهدر خواهد شد برای تماشایآن بهاندازهی خوردن غذایی که به تأخیر افتاده بود، عجله داشت. وقتی دوباره به سمت ساحل برگشتم با شنیدن صدای اسماعیل ایستادم…
«بلیط بختآزمایی ملی فقط شیش روز باقی مونده.»
من را ندید. من هم صدایش نکردم. در حالی که سرش بالا و پائین میشد در میان میزهای غذاخوری میگشت. بعد، از سمت یک میز صدایش کردند و او هم به آنجا رفت، خم شد و دسته بلیطهای بختآزمایی را به سمت دخترکی که لباس سفیدی پوشیده و موهایش را با روبان بسته بود دراز کرد، دخترک با دقت مشغول گشتن میان بلیطها بود و پدر و مادرش هم لبخندی از سر رضایت بر لب داشتند؛ سرم را برمیگردانم و دیگر نگاهش نمیکنم.
برایم عجیب است که همهشان در یک زمان خاص مشغول تماشای تلویزیون و خوردن غذا شدهاند! در میان کوچهها میگردم. ماشینی وارد یکی از کوچهها شد، آقای خستهای که تازه از استانبول رسیده بود پیاده و کیف به دست وارد خانه شد. انگاری که با دیدن اخبار خستگیاش از تن بهدر خواهد شد برای تماشایآن بهاندازهی خوردن غذایی که به تأخیر افتاده بود، عجله داشت. وقتی دوباره به سمت ساحل برگشتم با شنیدن صدای اسماعیل ایستادم…
«بلیط بختآزمایی ملی فقط شیش روز باقی مونده.»
من را ندید. من هم صدایش نکردم. در حالی که سرش بالا و پائین میشد در میان میزهای غذاخوری میگشت. بعد، از سمت یک میز صدایش کردند و او هم به آنجا رفت، خم شد و دسته بلیطهای بختآزمایی را به سمت دخترکی که لباس سفیدی پوشیده و موهایش را با روبان بسته بود دراز کرد، دخترک با دقت مشغول گشتن میان بلیطها بود و پدر و مادرش هم لبخندی از سر رضایت بر لب داشتند؛ سرم را برمیگردانم و دیگر نگاهش نمیکنم.
نظرات
هیچ دیدگاهی برای این کالا نوشته نشده است.
کالا مرتبط
موارد بیشتر