ایمان داشته باشیم
(داستانهای آمریکایی،قرن 20م)
موجود
ناشر | دایره |
---|---|
مولف | میچ آلبوم |
مترجم | صدیقه ابراهیمی فخار |
قطع | رقعی |
نوع جلد | شمیز |
تعداد صفحات | 304 |
شابک | 9786005722031 |
تاریخ ورود | 1389/02/07 |
نوبت چاپ | 2 |
سال چاپ | 1394 |
وزن (گرم) | 339 |
کد کالا | 21997 |
قیمت پشت جلد | 2,100,000﷼ |
قیمت برای شما
2,100,000﷼
برای خرید وارد شوید
درباره کتاب
میچ آلبوم در این کتاب داستان واقعی سفر هشتسالهی شگفتانگیزی را که میان دو دنیا، دو انسان، دو ایمان، دو جامعه پیموده است بهزیبایی تعریف میکند، آنگونه که به هر خوانندهای در هر جایی روحیه میدهد و الهام میبخشد.
این داستانِ واقعیِ میچ آلبوم به نام «ایمان داشته باشیم» با درخواستی غیرعادی شروع میشود: خاخام هشتادودو سالهای از اهالی زادگاه آلبوم که مربی علوم دینی دوران کودکی او نیز بوده است از او میخواهد تهیه و اجرای سخنرانی مراسم فوت او را به عهده بگیرد.
این کتاب دربارهی هدف از زندگیاست؛ دربارهی سست شدن ایمان و بازیافتن آن است؛ دربارهی آن جرقهی مقدسی است که در درون همهی ما نهفته است. این سفر یک انسان است، با این همه داستان همهی انسانها است.
این داستانِ واقعیِ میچ آلبوم به نام «ایمان داشته باشیم» با درخواستی غیرعادی شروع میشود: خاخام هشتادودو سالهای از اهالی زادگاه آلبوم که مربی علوم دینی دوران کودکی او نیز بوده است از او میخواهد تهیه و اجرای سخنرانی مراسم فوت او را به عهده بگیرد.
این کتاب دربارهی هدف از زندگیاست؛ دربارهی سست شدن ایمان و بازیافتن آن است؛ دربارهی آن جرقهی مقدسی است که در درون همهی ما نهفته است. این سفر یک انسان است، با این همه داستان همهی انسانها است.
بخشی از کتاب
انگار بشر سعی میکند. از پروردگار بگریزد. باور بر این است. بنابراین، شاید من هم در کودکی همین که قادر به راهرفتن شدم، تنها در پی چنین باوری بود که از آلبرت لوئیس میگریختم. البته که او خداوند نبود، اما نزدیکترین کس به او بود، مردی مقدس. در جامة روحانیت، درصدر، یک پیشوای بزرگ یهود. در دوران کودکی من، پدر و مادرم از افرادی بودند که نزد او عبادت میکردند. وقتی او وعظ میکرد مادرم مرا بر روی زانوانش مینشاند.
و با این همه، وقتی پی میبردم او کیست- یک مرد خدا- از وی میگریختم و با دیدن او، که از آن سوی راهرو میآمد، فرار میکردم. حتی در دوران نوجوانی، وقتی میدیدم به سمت من میآید، به سرعت به راهروی دیگری میپیچیدم. او بلند بالا بود و من در حضورش احساس میکردم خیلی ریز و کوچک هستم. وقتی از پشت عینکش که قابی سیاه داشت به من زل میزد، مطمئن بودم میتواند همة گناهان و نقطهضعفهای مرا ببیند.
و با این همه، وقتی پی میبردم او کیست- یک مرد خدا- از وی میگریختم و با دیدن او، که از آن سوی راهرو میآمد، فرار میکردم. حتی در دوران نوجوانی، وقتی میدیدم به سمت من میآید، به سرعت به راهروی دیگری میپیچیدم. او بلند بالا بود و من در حضورش احساس میکردم خیلی ریز و کوچک هستم. وقتی از پشت عینکش که قابی سیاه داشت به من زل میزد، مطمئن بودم میتواند همة گناهان و نقطهضعفهای مرا ببیند.
نظرات
هیچ دیدگاهی برای این کالا نوشته نشده است.
کالا مرتبط
موارد بیشتر