آرزوهای بزرگ (کتابخانه کلاسیک)
(داستان های انگلیسی،قرن 19م،بازنویس:مونیکا کولینگ)
موجود
ناشر | محراب قلم |
---|---|
مولف | چارلز دیکنز |
مترجم | صبا اسلامی |
قطع | جیبی |
نوع جلد | شمیز |
تعداد صفحات | 108 |
شابک | 9786004137416 |
تاریخ ورود | 1400/07/07 |
نوبت چاپ | 2 |
سال چاپ | 1401 |
وزن (گرم) | 105 |
کد کالا | 107209 |
قیمت پشت جلد | 700,000﷼ |
قیمت برای شما
700,000﷼
برای خرید وارد شوید
درباره کتاب
کتاب آرزوهای بزرگ اثر چارلز دیکنز است به ترجمهی صبا اسلامی و چاپ انتشارات محراب قلم.
این کتاب نسخهی سادهشده و بازنویسیشدهی یکی از شاهکارهای ادبیات جهان است که ماجرای زندگی پسری فقیر به نام پیپ را روایت میکند که با خواهر سختگیر و شوهرخواهر نرمخوی خود زندگی میگذراند. هنگامی که پیپ در هفتسالگی بر سر مزار والدینش حاضر میشود یک زندانی دستو پا بسته را میبیند و از سر ترس و دلسوزی به او کمک میکند. سالها بعد او توسط زنی استخدام میشود تا گاهگاهی بهعنوان همنشین او را همراهی کند و در خانهی همین زن است که دل به دختری به نام استلا میبندد...
این کتاب نسخهی سادهشده و بازنویسیشدهی یکی از شاهکارهای ادبیات جهان است که ماجرای زندگی پسری فقیر به نام پیپ را روایت میکند که با خواهر سختگیر و شوهرخواهر نرمخوی خود زندگی میگذراند. هنگامی که پیپ در هفتسالگی بر سر مزار والدینش حاضر میشود یک زندانی دستو پا بسته را میبیند و از سر ترس و دلسوزی به او کمک میکند. سالها بعد او توسط زنی استخدام میشود تا گاهگاهی بهعنوان همنشین او را همراهی کند و در خانهی همین زن است که دل به دختری به نام استلا میبندد...
بخشی از کتاب
وقتی رسیدم، خانم هاویشام نزدیک آتش نشسته بود و استلا کنار پایش بود. نور آتش روی چهرههایشان میدرخشید.
استلا آشفته بود. ناگهان بافتنیاش را به کناری پرتاب کرد و از جایش بلند شد.
خانم هاویشام فریاد زد: «چی شده؟ از من بیزار شدهای؟»
چشمهایش برق می زد.
استلا آهی کشید و جواب داد: «فقط کمی از خودم بیزارم.»
کنار اجاق ایستاد و به آتش نگاه کرد.
خانم هاویشام عصایش را به زمین کوبید و فریاد زد: «راستش را بگو، ای نمکنشناس! از من بیزاری. من میدانم!»
استلا جوابی نداد. صورت خانم هاویشام از خشم سرخ شده بود.
فریاد کشید: «مثل سنگ میمانی! بیرحم سنگدل!»
استلا جواب داد: «چی؟ به نظرت من سنگدلم؟»
خانم هاویشام پرسید: «نیستی؟»
از دیدن این مشاجره حیرت کردم. خانم هاویشام هرگز با استلا اینطور حرف نمیزد. استلا هم هرگز نسبت به خانم هاویشام اینقدر بیرحم نبود.
استلا گفت: «من چیزی هستم که تو ساختی. تمام گناهش گردن شماست. تحسین و تمجیدش هم مال شما.»
خانم هاویشام با تلخی گفت: «وای! ببین پیپ! ببین چقدر سرد و ناسپاس است! مگر من به تو محبت نکردم؟»
حرفهای خانم هاویشام هیچ تاثیری روی استلا نداشت.
خانم هاویشام فریاد کشید: «مغرور است! خیلی مغرور است!»
موهای سفیدش را چنگ زد و کشید.
استلا گفت: «چه کسی به من یاد داد که اینقدر مغرور و سرد باشم؟ چه کسی وقتی درسم را خوب یاد گرفتم، تشویقم کرد؟ من هرچه هستم، تقصیر شماست.»
خانم هاویشام فریاد زد: «ولی باید با من هم مغرور و سرد باشی؟»
بعد دستهایش را به طرف استلا دراز کرد.
استلا با خونسردی به خانم هاویشام نگاه کرد. بعد دوباره نگاهش را به آتش دوخت.
-چطور انتظار دارید چیزی بیشتر از آنچه هستم، باشم؟ شما یادم دادید عشق دشمن ماست.
استلا آشفته بود. ناگهان بافتنیاش را به کناری پرتاب کرد و از جایش بلند شد.
خانم هاویشام فریاد زد: «چی شده؟ از من بیزار شدهای؟»
چشمهایش برق می زد.
استلا آهی کشید و جواب داد: «فقط کمی از خودم بیزارم.»
کنار اجاق ایستاد و به آتش نگاه کرد.
خانم هاویشام عصایش را به زمین کوبید و فریاد زد: «راستش را بگو، ای نمکنشناس! از من بیزاری. من میدانم!»
استلا جوابی نداد. صورت خانم هاویشام از خشم سرخ شده بود.
فریاد کشید: «مثل سنگ میمانی! بیرحم سنگدل!»
استلا جواب داد: «چی؟ به نظرت من سنگدلم؟»
خانم هاویشام پرسید: «نیستی؟»
از دیدن این مشاجره حیرت کردم. خانم هاویشام هرگز با استلا اینطور حرف نمیزد. استلا هم هرگز نسبت به خانم هاویشام اینقدر بیرحم نبود.
استلا گفت: «من چیزی هستم که تو ساختی. تمام گناهش گردن شماست. تحسین و تمجیدش هم مال شما.»
خانم هاویشام با تلخی گفت: «وای! ببین پیپ! ببین چقدر سرد و ناسپاس است! مگر من به تو محبت نکردم؟»
حرفهای خانم هاویشام هیچ تاثیری روی استلا نداشت.
خانم هاویشام فریاد کشید: «مغرور است! خیلی مغرور است!»
موهای سفیدش را چنگ زد و کشید.
استلا گفت: «چه کسی به من یاد داد که اینقدر مغرور و سرد باشم؟ چه کسی وقتی درسم را خوب یاد گرفتم، تشویقم کرد؟ من هرچه هستم، تقصیر شماست.»
خانم هاویشام فریاد زد: «ولی باید با من هم مغرور و سرد باشی؟»
بعد دستهایش را به طرف استلا دراز کرد.
استلا با خونسردی به خانم هاویشام نگاه کرد. بعد دوباره نگاهش را به آتش دوخت.
-چطور انتظار دارید چیزی بیشتر از آنچه هستم، باشم؟ شما یادم دادید عشق دشمن ماست.
نظرات
هیچ دیدگاهی برای این کالا نوشته نشده است.
کالا مرتبط
موارد بیشتر