جستجوی کتاب

عنوان کتاب، مولف، مترجم یا ناشر مورد نظر خود را برای جستجو وارد کنید.

ورود به فروشگاه

نوشابه زرد/ نوشته‌ها و عکس‌های منصور ضابطیان این‌بار در سفر به کانادا

نوشابه زرد/ نوشته‌ها و عکس‌های منصور ضابطیان این‌بار در سفر به کانادا

کتاب «نوشابه زرد» شامل سفرنامه و عکس‌های منصور ضابطیان در سفر به کانادا به همت نشر مون به چاپ رسیده است. ضابطیان می‌گوید: وقتی نسل ما بچه بود، کانادا برایش بیشتر یک نوشابه‌ی پرتقالی خوشمزه بود که بعد از انقلاب دیگر پیدا نمی‌شد. ما کانادا را کمتر به عنوان یک کشور مهم و مستقل می‌شناختیم. من اما وضعیتم فرق می‌کرد؛ پدرم یک پسر دایی داشت که چند سال قبل از به دنیا آمدن من رفته بود به مونترال و آنجا پزشک شده بود. من هیچ‌وقت او را ندیدم اما هر از چند وقتی یک نامه توی حیاط خانه‌مان می‌افتاد که رویش یک تمبر زیبا داشت. در ذهن من کانادا سرزمین تمبرهای زیبا بود. آن‌ها را از روی پاکت نامه می‌کندم و توی آلبوم تمبرم می‌گذاشتم و می‌شد مایه‌ی پز دادن به دوستان و هم‌کلاسی‌ها. من تنها کسی بودم که توی آلبوم تمبرم تمبرهای کانادایی داشتم.

سال‌ها گذشت و ما همپای تاریخ پیش آمدیم. انقلاب شد، جنگ شد، جنگ تمام شد و حالا وقت آن بود که جهان را بیشتر بشناسیم. کانادا آرام‌آرام در اطلاعات تاریخی و جغرافیایی ما وارد شد و مقصدی شد برای ایرانیانی که شرایط زندگی در کشورشان را برنمی‌تافتند و به دنبال جایی برای یک زندگی جدید بودند. از اواسط دهه‌ی هفتاد، کانادا برای خیلی از جوان‌های آن دوره یک نقطه‌ی خاص شد؛ نقطه‌ای در دورترین جا از خانه که هم دلتنگی می‌آورد و هم درعین‌حال امنیت. کانادا کشور جدیدی بود با قوانین خاص و باوجوداینکه سرمای زیادش برای ایرانی‌ها قابل‌تحمل نبود، می‌توانست یک رفاه نسبی برای آن‌ها فراهم آورد.

در اوایل دهه‌ی هشتاد، مهاجرت به کانادا تبدیل به یک موج عظیم شد. برای خیلی‌ها مهاجرت در درجه‌ی دوم اهمیت قرار داشت. آن‌ها می‌خواستند به کانادا بروند، چرا که بسیاری از نزدیکانشان این کار را کرده بودند. در همین دوران بود که حتی بین روان‌شناسان سندرمی به اسم «سندروم کانادا» معروف شده بود که شامل کسانی بود که به کانادا مهاجرت کرده بودند و عدم توانایی در تطبیق با شرایط آن کشور باعث شده بود تا دچار یک نوع افسردگی شوند.

موج مهاجرت در اواخر دهه‌ی هشتاد و نود ادامه یافت؛ به‌ویژه آنکه دانشگاه‌های کانادا صیاد مغزهای ایرانی شده بودند و شرایط خوبی را برای تحصیل و کار جوانان بااستعداد ایرانی فراهم می‌کردند. اگر در اوایل دهه‌ی پنجاه، من جزو معدود شاگردان کلاس بودم که خویشاوندی در کانادا داشت، حالا دیگر در آغاز قرن نو کمتر ایرانی‌ای را می‌شود پیدا کرد که یک آشنای درجه‌ی یک، دو یا سه در یکی از شهرهای کانادا نداشته باشد؛ در دومین کشور بزرگ دنیا که جمعیتش اندکی کمتر از نصف جمعیت ایران است!

از همان سال‌های کودکی دوست داشتم کانادا را ببینم. جریان سفرهایم که شروع شد، کانادا همیشه برایم یکی از مقاصد رویایی بود. رویایی که در زمستان ۱۳۹۸ با گرفتن ویزای بلندمدت به واقعیت نزدیک شد. اما همان سال با شروع ویروس کرونا و همه‌گیری جهانی سه سال عقب افتاد. سال ۱۴۰۱ آخرین فرصتی بود که می‌توانستم این رویا را عملیاتی کنم. این سفر در انتهای تابستان و ابتدای پاییز ۱۴۰۱ انجام شد. در یکی از عجیب‌ترین سال‌های تاریخ معاصر! در میانه‌ی سفر بودم که اوضاع ایران دگرگون شد و طبیعتا حال مرا هم در این سفر دگرگون کرد. بسیاری از برنامه‌ریزی‌هایم را به هم ریخت و آن‌قدر نگرانم کرد که سفرم را از آنچه می‌خواستم کوتاه‌تر کردم و برگشتم. در این کتاب عامدانه سعی کردم حال‌وهوای خاصم در آن روزها را در نوشته‌هایم دخیل نکنم تا مشخصا به دیده‌هایم در سفر-بدون در نظر گرفتن فرامتن-بپردازم. در این سفر دو مقصد اصلی داشتم: مونترال در استان کبک و تورنتو در استان اونتاریو. دو شهری که به‌شدت برای ایرانی‌ها مهم و آشناست. هر دو شهر در شرق کاناداست. شهرهایی چون ونکوور و کلگری در قلمروی غربی کانادا هم از جاهای مورد علاقه‌ام بود، اما فاصله‌ی پروازی این دو منطقه با هواپیما خودش به اندازه‌ی یک پرواز تهران-پاریس است. امیدوارم بتوانم کتاب دیگری هم با محوریت مناطق غربی کانادا بنویسم، خدا را چه دیدید، شاید هم شد!

اینکه چرا اسم کتاب را «نوشابه زرد» گذاشته‌ام، در یکی از فصل‌های کتاب مفصلا توضیح داده شده، ماجرا به همان نوشابه‌ی پرتقالی دوران کودکی برمی‌گردد که برای خیلی‌ها آشناست.

قسمتی از کتاب نوشابه‌ زرد:

در قفل است. با نوک انگشت روی شیشه‌ی مغازه می‌زنم تا دختری که پشت کانتر است متوجه شود. ساعت ۱۱ صبح است و قاعدتا باید باز کرده باشند. دخترک نگاه می‌کند. از پوست صورت و تیرگی موهایش حدس می‌زنم هندی باشد. (شاید هم نباشد!) ساعتم را نشان می‌دهم که یعنی باز نکرده‌اید؟ جلو می‌آید و لای در را باز می‌کند و می‌گوید: «کارت شناسایی لطفا!»

پاسپورتم برخلاف معمول همراهم است، چون آمده‌ام سیم‌کارت بخرم؛ اما نمی‌دانستم که برای ورود به یک موبایل‌فروشی معمولی هم باید کارت شناسایی نشان داد. پاسپورت را نشان می‌دهم و با احترام تعارف می‌کند که بروم داخل. همان اول می‌پرسم: «کارت شناسایی برای چی؟» دخترک خودش هم درست نمی‌داند برای چی. می‌گوید قانون فروشگاه‌های فایدو است. جهان پر است از قوانین احمقانه‌ای که روزی یک آدم ازخودراضی قدرتمند تدوین کرده و یک عمر آدم‌های دیگر باید آن را رعایت کنند، بدون آنکه فهمی از دلیل وضع آن وجود داشته باشد و کسی بداند که حماقت در ظرف زمان و مکان شکل‌های مختلفی پیدا می‌کند. گاهی احمقانه به نظر می‌رسد و گاهی احمقانه‌تر!

به او می‌گویم که یک سیم‌کارت می‌خواهم. کانادا اپراتورهای موبایل مختلفی دارد، اما با تحقیق نصفه‌نیمه‌ای فهمیده‌ام که فایدو برای مدت‌زمانی که من در اینجا هستم انتخاب بهتری است.

فروشنده چند نمونه معرفی می‌کند، اما پیشنهادش یک سیم‌کارت یک‌ماهه با شش گیگ اینترنت است به قیمت ۵/۴۵ دلار. همان را می‌گیرم. سیم‌کارت را توی گوشی‌ام می‌گذارد و من به جهان وصل می‌شوم. لذتی جدید که مال این دوره است. لذت رسیدن به اینترنت که دیگر زندگی بدون آن غیرقابل‌تصور است مخصوصا اینکه اهل سفر هم باشی.

دخترک یک صفحه پرینت که تویش صورت‌حسابم را نوشته می‌گذارد پیش رویم که تویش نوشته ۵۶ دلار!

می‌گویم: ولی اینکه ۴۵ دلار بود!

می‌گوید: خب ده درصد هم مالیات داره!

توی ذهنم یک حساب‌وکتاب سرانگشتی می‌کنم و می‌بینم با ده درصد مالیات هم قیمتش می‌شود ۵۰ دلار، نه ۵۶ دلار. می‌پرسم: پس این ۶ دلار اضافی مال چیه؟ با خونسردی جواب می‌دهد: خب این رو فایدو اضافه می‌گیره که اگه خواستین بیشتر استفاده کنین بتونین!

منطق حرفش را نمی‌فهمم. می‌گویم: «خب اگه بخوام بیشتر استفاده کنم اونی رو می‌گیرم که ۱۰ گیگه. مگه فایدو باید تعیین کنه که من چقدر استفاده کنم؟» شانه‌ای بالا می‌اندازد که معنی‌اش این است: «بابا تو دیگه چقدر سفتی، ۶ دلار که چیزی نیست!»

اگرچه ۶ دلار برای من که ریال را به دلار تبدیل کرده‌ام رقم قابل توجهی است، اما حق با دخترک است. در ظرف کلی مخارجم رقم بزرگی نیست، اما حرصم گرفته است از این کلاهبرداری. بااین‌حال چاره‌ای ندارم. بیرون می‌زنم. چترم را باز می‌کنم که وقت صحبت با تلفن خیس نشوم و اولین زنگ را به حمید می‌زنم و ماجرا را برایش می‌گویم. حمید پای تلفن می‌خندد و جمله‌ای می‌گوید که بعدتر هم آن را باز می‌شنوم:Welcome to Canada 

و این یعنی اینکه با همه‌ی قوانین و ژست‌های دموکرات‌مآبانه در اینجا، پای پول که وسط می‌آید همه تبدیل به کلاهبرداران کوچک و بزرگ می‌شوند.

در کانادا هیچ‌چیز به قیمت خودش نیست. با قیمت درج‌شده روی هر جنسی گولت می‌زنند و بعد پای صندوق که می‌روی باید رقم دیگری که شامل مالیات هم می‌شود به آن اضافه کنی. تازه مالیات مشمول بخش بزرگی از درآمد ماهیانه‌ی فرد هم می‌شود که محاسبات عجیب‌وغریب دارد. اما این را هم نباید نادیده گرفت که خدمات اجتماعی در مقابل این میزان مالیات اخذشده قابل‌توجه است.

در کانادا هیچ‌وقت نمی‌توانید محاسبه کنید قیمت نهایی هر چیزی چقدر می‌شود. در حراجی یک فروشگاه معروف به جنسی برمی‌خورم که ۱۸۰ دلار قیمت دارد و دوبار تخفیف خورده. یک‌بار ۳۰ درصد و یک‌بار هم ۲۰ درصد. یعنی قاعدتا قیمت باید نصف باشد؛ حدود ۹۰ دلار که با احتساب ۱۰ درصد مالیات و خرده‌های ماجرا، به ۱۰۰ دلار می‌رسد. جنس را می‌خرم و فروشنده یک صورت‌حساب ۱۱۴ دلاری پیش رویم می‌گذارد. نگاهی از سر تردید به صورت‌حساب می‌اندازم و می‌گویم: «اشتباه نکرده‌ای؟»

«چطور؟»

محاسباتم را برایش توضیح می‌دهم و او توضیح می‌دهد که مالیات ۱۰ درصد نه براساس قیمت نهایی و پس از تخفیف که بر اساس همان قیمت اولیه تعیین می‌شود و درباره‌ی رقم‌های دیگری هم توضیح می‌دهد که هیچ سر در نمی‌آورم.

هر چقدر سعی دارم به او بفهمانم که وقتی شما پول کمتر گرفته‌اید پس چرا مالیات را براساس قیمت بیشتر می‌گیرید، به خرجش نمی‌رود. جنس را می‌دهد دستم و پولش را می‌گیرد. تا قران آخر! توی راه یک دور تسبیح Welcome to Canada می‌گویم تا بتوانم ماجرا را در ذهنم هضم کنم!

نوشابه زرد در ۲۱۶ صفحه‌ی رقعی با جلد نرم چاپ و با قیمت ۱۹۵ هزار تومان روانه‌ی کتابفروشی‌ها شده است.

خرید کتاب نوشابه زرد

در حال بارگزاری دیدگاه ها...
هیچ دیدگاهی برای این کالا نوشته نشده است.