عنوان کتاب، مولف، مترجم یا ناشر مورد نظر خود را برای جستجو وارد کنید.
میزانسن: گریز
«گریز» نمایشنامهای است به قلم میخاییل بولگاکوف. بولگاکوف را در سراسر جهان پیش از همه خالق رمانهای مرشد و مارگاریتا و گارد سفید و داستانهای بلندی مانند قلب سگی و تخممرغهای شوم میشناسند، ولی بخش مهمی از حیات هنری بولگاکوف با تئاتر و نمایشنامهنویسی نیز گره خورده است. خودش میگفت نثر و نمایشنامهنویسی برای او مانند دست راست و چپ برای پیانیستهاست. از میان نمایشنامههای او میتوان از روزگار خانوادهی توربین (۱۹۲۶)، جزیرهی ارغوانی (۱۹۲۷)، گریز (۱۹۲۸)، آپارتمان زویکا (۱۹۳۵)، ایوان واسیلیویچ (۱۹۳۶) و آدم و حوا (۱۹۳۷) یاد کرد. بولگاکف در سال ۱۹۳۰، پس از کشمکشهای فراوان با دستگاه سانسور اتحاد شوروی، که اجازهی چاپ آثار و اجرای نمایشنامههایش را به او نمیداد، نامهی جسورانهای به زمامداران شوروی نوشت و درخواست کرد یا بگذارند به کار خلاقهاش بپردازد یا به او اجازهی مهاجرت بدهند. حکومت راه سومی پیش پای او گذاشت: کار در تئاتر هنری مسکو. بولگاکوف از ۱۹۳۰ تا ۱۹۳۶ در این تئاتر به کارگردانی، بازیگری و نوشتن نمایشنامه و لیبرتو مشغول بود و البته بهترین نمایشنامههایش همچنان اجازهی اجرا نداشتند. او در همان سال نسخهی نمایشی برخی از رمانهای بزرگ ادبیات روسیه و جهان، مانند «نفوس مردهی گوگول»، «جنگ و صلح» تلستوی و «دون کیشوت» سروانتس را نیز برای اجرا در تئاتر آماده کرد. بدین ترتیب، آشنایی و پیوند بولگاکوف با تئاتر، به نسبت بسیاری دیگر از ادیبان و حتی نمایشنامهنویسان، بسیار عمیق و نزدیک بود.
نمایشنامهی «گریز» از بهترین نمونههای هنر نمایشنامهنویسی بولگاکوف است، هرچند که در زمان حیات او اجازهی اجرا بر روی صحنه را پیدا نکرد. بولگاکوف متن نمایشنامه را در ۱۶ مارس ۱۹۲۸ به تئاتر هنری مسکو تحویل داد و قرار بود نمایش در فصل تئاتریِ آینده به اجرا درآید، اما مجوز این اجرا، بهرغم نظر مساعد بزرگانی مانند ماکسیم گورکی و بهرغم اصلاحاتی که بولگاکف در چند نوبت در متن اِعمال کرد، تا سالها و دههها بعد نیز صادر نشد.
محتوای اصلی نمایشنامهی «گریز» یکی از موضوعات مورد علاقهی بولگاکف است: سرنوشت شخصیتهایی از روسیهی تزاری و ارتش سفید که پس از به قدرت رسیدن بلشویکها و پیروزی ارتش سرخ در جنگ داخلی ناگزیر به مهاجرت شدند. روزهای پایانیِ وابستگان روسیهی تزاری در پی انقلاب ۱۹۱۷ روسیه و جنگ داخلی در آثار دیگر بولگاکف مانند گارد سفید، روزگار خانوادهی توربین (نسخهی نمایشی همان اثر) و برخی از داستانهای او نیز به تصویر کشیده شده است، ولی اگر گارد سفید به مغلوبه شدن جنگ داخلی در اوکراین در اواخر ۱۹۱۸ اختصاص دارد، «گریز» راوی ماجرای شکست ارتش سفید در آخرین تکیهگاه بزرگ این ارتش است: شبه جزیرهی کریمه و مناطق شمالی آن، یعنی تاوریای شمالی، جایی که باقیماندهی قوای وفادار به ارتش تزاری به فرماندهی بارون پیوتر و رانگِل، معروف به بارون سیاهپوش، میکوشیدند در برابر نیروهای ارتش سرخ که هوادار حکومت نوپای شوروی بود، مقاومت کنند. ارتش سوارهنظام شماره ۱، که از واحدهای ارتش سرخ بود و بیشتر با نام فرماندهاش با لقب «سوارهنظام بودیونی» شناخته میشد و دربارهی فتوحات و تواناییهایش افسانهها دهان به دهان میشد، مواضع ارتش سفید را یکی پس از دیگری فتح کرد و آنان را به شبهجزیرهی کریمه، که عملاً هیچ تماسی با سایر نقاط روسیه و شوروی نداشت، عقب راند. سرانجام در پاییز ۱۹۲۰ واحدهای ارتش سرخ با فرماندهی میخاییل فرونزه، از رجال سیاسی و نظامی شوروی، کریمه را نیز تسخیر کردند و فرماندهان و سربازان ارتش سفید و طرفداران حکومت تزاری ناگزیر با کشتی به ترکیه، یونان، فرانسه و دیگر کشورهای اروپا مهاجرت کردند.
به نظر میآید بسیاری از حوادث و سرگذشتهای روایتشده در «گریز» مبتنی بر واقعیت باشد. منتقدان توانستهاند الگوی واقعیِ اغلب شخصیتها را بیابند، ضمن آنکه احتمال فراوان دارد که تجربیات شخصی خود بولگاکوف نیز در این اثر بازتاب یافته باشد. بولگاکوف نیز که در کییف به دنیا آمده و در همانجا دانشکدهی پزشکی را به پایان رسانده بود، در زمان انقلاب ۱۹۱۷ روسیه، به همراه اهالی کییف شاهد آن بود که شهر زادگاهش چهاردهبار بین نیروهای درگیر در جنگ داخلی دستبهدست شد و سپس -درست مشخص نیست به انتخاب خودش یا به اجبار- به عنوان پزشک نظامی با ارتش سفید همراه شد و به جنوب روسیه عقبنشینی کرد. صحنهی بازداشت و شکنجهی یک زن، که هم در گریز و هم به شکل مفصلتر در داستان «من آدم کشتهام» او آمده است، احتمالاً از دیدههای خود نویسنده است که تأثیر عمیقی بر او نهاده است. البته بولگاکوف درنهایت راه خود را از ارتش سفید جدا کرد (شاید به دلیل بیماری) و در اواخر سال ۱۹۲۱، با پنهانسازی کاملِ پیشینهی همراهی خود با ارتش سفید، به مسکو بازگشت و به فعالیت ادبی پرثمری پرداخت که نام او را در ادبیات جهان جاودانه کرد.
قسمتی از نمایشنامهی گریز:
فرمانده کل: خب، سرتان چطور است؟
دبریزار: درد نمیکند، عالیجناب. دکتر آمینوپیرین داد.
فرمانده کل: که اینطور. آمینوپیرین. (فکرش پریشان است) به نظر شما، من شبیه اسکندر مقدونی هستم؟
دبریزار: (بیهیچ تعجبی): عالیجناب، متأسفانه خیلی وقت است تصویر اعلاحضرت را ندیدهام.
فرمانده کل: منظورتان کیست؟
دبریزار: اسکندر مقدونی، عالیجناب.
فرمانده کل: اعلاحضرت؟... هوم... خب، سرهنگ، شما باید استراحت کنید. خیلی خوشحالم که توانستم در کاخ برایتان جایی دستپا کنم. شما وظیفهتان را در قبال میهنتان به شایستگی انجام دادید. حالا دیگر راه بیفتید، وقتش است.
دبریزار: دستور میفرمایید کجا بروم، عالیجناب؟
فرمانده کل: به کشتی. در خارج از کشور هم مراقبتان خواهم بود.
دبریزار: اطاعت! وقتی بر سرخها پیروز بشویم، مایهی افتخارم خواهد بود در کرملین اولین کسی باشم که در رکاب عالیجناب قرار میگیرد.
فرمانده کل: سرهنگ، اینقدر حساسیت نشان ندهید. شما خیلی افراطی هستید. ممنونم. حالا دیگر بروید.
دبریزار: اطاعت، عالیجناب! (به سوی درِ خروجی میرود. در آستانهی در توقف میکند و آهنگ اسرارآمیز خود را میخواند): «ای کنتس زیبا، گر یک شب...» (ناپدید میشود.)
فرمانده کل: (پشت سر او، خطاب به کسی که پشت در ایستاده است): بقیهی مراجعان را پشت سر هم بفرستید داخل، هر سه دقیقه یک نفر. هر تعداد را که بتوانم، میپذیرم. یک قزاق را بفرستید که سرهنگ دبریزار را تا کابین من روی کشتی همراهی کند! به پزشک کشتی بنویسید آمینوپیرین داروی بهدردبخوری نیست! این پزشک انگار عقل درست و حسابی ندارد (به سوی شومینه برمیگردد و به فکر فرو میرود) اسکندر مقدونی! عجب بیشرفهایی!