عنوان کتاب، مولف، مترجم یا ناشر مورد نظر خود را برای جستجو وارد کنید.
میزانسن: هتل کوهستانی
«هتل کوهستانی» عنوان نمایشنامهای است که واسلاو هاول آن را نوشته است. هاول در یکی از نامههای خود به آلفرد رادوک که در آرشیو داوید رادوک موجود است -به تاریخ ۲۷ دسامبر ۱۹۷۳- دربارهی هتل کوهستانی مینویسد:
در پاییز امسال شروع کردم به نوشتن نمایشنامهای جدید. فعلاً نامش را هتل کوهستانی گذاشتهام. چیزی است وهمی با موضوع موجودیت انسان. به نوعی استعاری این سؤال را برمیانگیزد که تا چه اندازه خودمان مطابقت داریم با خودمان؛ درواقع تا چه اندازه -بهعنوان انسان- وجود داریم.
برای مثال چنین انگیزههایی در نمایشنامه هست:
دو نفر بهطور متناوب زندگی خود را با یکدیگر عوض میکنند؛ سرنوشتشان را بهگونهای تناوبی به یکدیگر میدهند. مردی عاشقانه خودش به خودش حسودی میکند. در هتلی مهمان است که کسی به وجودش واکنش نشان نمیدهد، بنابراین از خود میپرسد: «حتماً نیستم! واقعاً وجود دارم یا اینکه فقط نوعی شبح هستم.»
همگان فردی را -بهرغم اعتراض جدیاش- کاملاً به جای فرد دیگری گرفتهاند و حتی اجازهی توضیح نمیدهند. هرکس را هربار با نام دیگری میخوانند و او آن را بهعنوان امری مسلم میپذیرد که هربار انسان دیگری است.
یک بازرس به علت اینکه توریست مشکوکی در آنجاست از هتل بازدید میکند، درحالیکه آن توریست مشکوک خودش است. درواقع خودش در جستوجوی خودش است و غیره و غیره. به نوعی چیزی است مثل اگزیستانسیالیسم دادا. البته تا چه اندازه موفق بودهام، تا این لحظه نمیدانم.
واسلاو هاول در کتاب نامههایی برای اولگا دربارهی نمایشنامهی هتل کوهستانی مینویسد:
و حالا چند یادداشت بداههگویانه دربارهی هتل کوهستانی: نمایشنامه بدون داستان، بدون موقعیت، بدون حادثه، بدون روانشناسی و بدون توطئهای عجیب است و اذعان دارم که این کار (هتل کوهستانی) به اندازهی کافی تلاش سختی بود؛ به این معنی که موضوع آن و ساختارش، ساختوساز ریاضی و دیگر ساختارهای ترفندی آن است. چیزی همانند گلچینی ادبی از اصول دراماتیک. نمایشنامهای است انتزاعی؛ ولی توجه داشته باش که با سؤال نوشته شده است: آیا این اصول در شرایط خاص -خودبهخود (یعنی بدون بهکارگیری مواد سنتی دراماتیک در آن) قادر به رساندن معانی است؟ من تا حدودی نوعی تصور خیالیِ نوستالژیک همراه با تشویشی نامشخص و آزاردهنده از دنیایی بدون هیچ نقطهی ثابت، بدون هویت، بدون گذشته و بدون آیندهای بیبافت و نظم دارم؛ جهانی که در آن یقینها فرو میریزند و روی این فروپاشی، برخی خاطرات غمانگیز از دنیایی دیگر مانند مه شناور میشوند؛ خاطراتِ زمانی که همهچیز خودش بود. بهعنوان متن نوشته، این نمایش معنایی ندارد، تنها در تئاتر -شاید- بتواند داشته باشد.
تنها در تسلسل (بههمپیوستگی) بُعد چهارم یعنی زمان و فضا میشود درکش کرد و ریتم و معماریاش را تجربه کرد -مکان و زمان «اهمیتی ندارند». تنها چنین تجربهای میتواند این امکان را در اختیار بگذارد که در تمام طول نمایش، پوچی وحشتناک و نیستی ظاهر میشود و این همان موضوع مورد نظر در این نمایشنامه است.
حالت دوم، تجربهای عمیقاً نگرانکننده و با تعریفی مشکل، تحقق فیزیکیِ بازیگر برای پر کردن این ظرف عجیب است. فکر میکنم که باید بهترین بازیگران آن را بازی کنند. درواقع نمایشی است فاقد محتوا، انتزاعی، یعنی فاقد هرگونه روانکاوی و ... . بازیگر این نمایش باید قادر به باز کردن فضایی باشد که بهطور کامل بشریت را بهصورت زنده، فیزیکی و بیولوژیکی ظاهر کند (بازیگر قَدَر). تأثیر شدید بازی باید ناشی از ناهماهنگی بدون چاره، چرخش و تعویض متقابل نقشها و موقعیتها و ردوبدل شدن مکالمات پیشپاافتاده از یک سو و مردم زنده -بشریت زنده- از سوی دیگر باشد.
هاول در یادداشت دیگری پیرامون این نمایشنامه مینویسد: زمانی که برای تو دربارهی هتل کوهستانی نوشتم فراموش کردم تأکید کنم که در این نمایشنامه بهطور متنوعی زمان و مکان را چرخ دادهام (زمان به جلو و عقب میپرد، کشدار است و آهسته میگذرد.) افراد از جهت مخالفی که خارج شدهاند بر میگردند، مثل این است که در این بین کرهی زمین را دور زده یا تمام کائنات را طی کردهاند و غیره و غیره. تمام آنها را میتوان بهعنوان بیهدفی درک کرد. چیزی است از گونهی تردستی نویسنده. این نوع درک برای من مانعی ندارد. البته اگر کسی بخواهد میتواند آن را بهگونهی دیگری بفهمد، یعنی همانند بخش طبیعی ساختار مفهومی بازی. تمامی نمایشنامههای من، همانطور که تا به حال بسیار نوشتهام، بهنحوی به موضوع هویت انسانی و بحران آن میپردازد.
فروپاشی هویت انسانی در قالب و بُعد روانکاوی آن، همچنین فروپاشی تداوم وجودیاش از نظر فلسفی و فروپاشی زمان بهعنوان «تجربهی بُعد وجودی»اش. برای اولینبار کوشیدم در نمایشنامهی «دشواری در امکان تمرکز» اشارهای به آن کنم و سپس آن را بهصورت کامل (نه موضوعی یا با قصد و منظور) اکنون در هتل کوهستانی انجام دادم. در آن، تصاویری گوناگون و شاعرانه از بحران وجودی (با تعویض شخصیتها و غیره) نهتنها با فروپاشی زمان، بلکه تمامی پیوستگی فضا و زمان ارائه کردم.
قسمتی از نمایشنامهی هتل کوهستانی:
ارلوف: میشنوید؟
پخار: چی را؟
ارلوف: تابستان را.
پخار: (لحظهای گوش میکند) زنبورها را؟
ارلوف: زنبورها، پرندگان، جنگلها، مردم؛ درست مثل آنجا.
پخار: کجا؟
(ارلوف لحظهای در فکر فرو رفته، به مقابل خود زل میزند. سپس اشک بر چهرهاش جاری میشود. مکث)
تیتز: (خطاب به کوبیک) امیدوارم کمی آفتاب گرفته باشید.
کوبیک: میدانید که از آفتاب بدم میآید.
تیتز: یعنی شما برای یک لحظه هم نرفتید روی پشت بام آفتاب بگیرید؟
کوبیک: نه.
تیتز: بنابراین از اینکه اینجوری هستید که هستید نباید تعجب کنید!
کوبیک: چه جوری هستم؟
تیتز: مثل مرده!
کوبیک: اغراق نمیکنید؟
تیتز: بیایید برویم و در لابی هتل کنار هم در آینه نگاه کنیم تا خودتان متوجه بشوید! (کوبیک روزنامهها را برمیدارد.) مال امروز است؟
کوبیک: فکر نمیکنم.
(تیتز روزنامهها را روی میز میگذارد. دلاسک یک بسته ورق از جیب خود بیرون میآورد، آنها را ماهرانه بُر میزند و سپس به هم میکوبد. با ارلوف مشترکاً لبخند میزنند.)
ارلوف: ببخشید، من بازی نمیکنم.
دلاسک: واقعاً نه؟
ارلوف: متأسفانه.
دلاسک: حیف!
(دلاسک ناامید ورقها را در جیب میگذارد)
تیتز: (خطاب به کوبیک) دیگر چی؟
کوبیک: دیگر چی؟
تیتز: از نظر روانی چطور هستید؟ تصور میکنم که بهتر از این نخواهد بود.
کوبیک: بدک نیست.
تیتز: میخواهید بگوید که امروزتان روز خوبی است!
کوبیک: اینطور هم نیست، اما بدون شک بهتر از پریشب هستم.
(از سمت چپ لیزا با یک بغل گل وارد میشود. همین که ارلوف او را میبیند بهسرعت بلند میشود.)
ارلوف: لیزا!
لیزا: (میایستد) بله؟
ارلوف: (آرام) از شما تمنا میکنم که این کمدی را دیگر در اینجا تمام کنید!
لیزا: ببخشید، کُنت! نمیفهمم از چی صحبت میکنید (میخواهد برود) اجازه میدهید؟
ارلوف (راهش را میبندد) کجاست آن راهپیماییهای طولانی شبانهی ما در کارتیهلاتن، همانجایی که دربارهی نامهنگاری خودم با لِو تروتسکی برایتان تعریف کردم. چی شد آن ملاقاتهای شما در خانهی دانشجویی من در خیابان یاکوب؟ اینها چیزی را در شما زنده نمیکند؟