جستجوی کتاب
عنوان کتاب، مولف، مترجم یا ناشر مورد نظر خود را برای جستجو وارد کنید.
ورود به فروشگاه
معرفی کتاب: یک ماجرای خیلی خیلی خیلی سیاه
یک ماجرای خیلی خیلی خیلی سیاه، نهمین نمایشنامه مارتین مکدونا، نخستینبار پاییز ۲۰۱۸ در لندن روی صحنه رفت و اجرایی بسیار موفق داشت. اینبار بر خلاف آثار قبلی نویسندهاش، شخصیتهایی واقعی قهرمانان نمایشنامهاند. هانس کریستین اندرسون و چارلز دیکنز با چهرههایی یکسر متفاوت از تصویر تاریخی جا افتادهشان، مردانی شریر و بیرحم که برای رسیدن به خواستههای شخصی و برای کسب موفقیت از هیچ کاری ابا ندارند، حتی شکنجه و کشتن بیگناهانی که تنها جرمشان داشتن خلاقیتی بیشتر از این نویسندههای شهیر است. اما تاریخ همیشه به راهی نمیرود که نقشآفرینانش خواستهاند، حتی اگر مثل این نمایشنامه غریب مکدونا، کسانی از آینده به امروز بیایند تا تاریخ را آنجور که دلخواهشان است دستکاری کنند! مارتین مکدونا متولد ۱۹۷۰ است در لندن. نوجوان ۱۴ سالهای بود که با دیدن نمایشی از دیوید ممت، بوفالوی امریکایی، تصمیم گرفت نویسنده شود. درس را رها کرد و طی هشت سال بعدش، از صد و خردهای قصه و طرح، فیلمنامه نوشت و برای هر جا که به ذهنش میرسید، فرستاد. همهشان رد شدند. در ۲۴ سالگی هنوز داشت با مقرری هفتهای ۵۰ دلار دولت سر میکرد که تصمیم گرفت نمایشنامه بنویسد. در دورهای هر روز از صبح تا بعدازظهر کار کرد، بعد هم تا آخر شب پای تلویزیون، نشست به تماشای سریالهای شبکههای مختلف تا برای گرهافکنی و به جان هم انداختن شخصیتها ایده بگیرد. نتیجه این شد که ظرف ۹ ماه، ۷ نمایشنامه نوشت؛ از یکیشان راضی نبود، اما شش تای دیگر در همین مدت کوتاه، از کلاسیکهای تئاتر انگلستان شدند؛ ولی دستکم اولیشان، ملکه زیبایی لی نین، از بهترین نمایشنامههای همه اعصار خوانده شده.قسمتی از نمایشنامه یک ماجرای خیلی خیلی خیلی سیاه:
مارجوری/راوی: پسره تو زیرزمین یه کلیسایی تو تنسی بزرگ شد و خیلی هم با هفت برادر بزرگترش خوب کنار نمیومد. اونها کتکش میزدن و مسخرهاش میکردن بابت اینکه اینقدر زیاد عاشق حرفهای متین مسیح بود، حرفهایی که از کف چوبی کلیسا گذر میکردن قلب سرکش اون رو پر میکردن از آرامش و عشق و چیزهای اینجوری. ولی یه روزی پسره رفت و کار خودش رو کرد! همه حشرههای کوچیک و موجودات ریزهمیزهای رو که برادرهاش اون پایین به دام انداخته بودند آزاد کرد، همونطور که به نظرش مسیح آزادشون میکرد، اگه اون پایین زندگی میکرد و به فکر حشرهها بود. ولی برادرهاش که ماجرا رو فهمیدن ،اوه پسر، دیگه صبرشون سر اومد! این شد که گرفتنش و هشت تا پای کوچولوش رو میخ کردن به یه تخته چوب و همونجور گذاشتنش تا بمیره. اون هم همونجا مرد... مارجوری عروسک عنکبوت را از پشت سرش برمیدارد و جوری میگرداندش انگار دارد آرام بال میزند. ولی روحش نمرد. روحش رفت بالا، از تارهای عنکبوتها گذشت، از کف چوبی کلیسا گذشت، از کشیشها و عبادتکنندهها گذشت. کلی راه رفت تا واقعاً رسید به بهشت. ولی آقایی که دم دروازههای اونجا بود گفت: عنکبوت ها رو راه نمیدن تو بهشت، چون بچههای کوچیک رو میترسونن و پسره هم شناور تو آسمون برگشت پایین. الان هم دیگه نمیدونه کجاس. نمیدونه کجاس، فقط میدونه هر جا هست خیلی خیلی خیلی خیلی سیاهه.
در حال بارگزاری دیدگاه ها...