عنوان کتاب، مولف، مترجم یا ناشر مورد نظر خود را برای جستجو وارد کنید.
معرفی کتاب: گپوگفت با کاردُرُستها
«گپوگفت با کاردُرُستها» عنوان کتابی است شامل گفتوگو با ۹ بازیگر تأثیرگذار و مهم تاریخ سینما که هنگامه ناهید آنها را گردآوری و ترجمه کرده و نشر شورآفرین به چاپ رسانده است.
گردآوریکننده میگوید: «زمانی که تصمیم گرفتم تا لیستی از بازیگران مردی را که کاردرست میدانم انتخاب کنم، کار سختی پیشِ رو نداشتم. البته که آل پاچینو را برترین بازیگر تاریخ میدانم و بهخوبی میدانم که طرفداران مارلون براندو و رابرت دنیرو سرسختانه در برابر این موضعم خواهند ایستاد و چهبسا شماتتم نیز خواهند کرد؛ اما بااینحال، این را هم میدانم که اگر قرار باشد مخالفانم لیستی از کاردرستها ارائه کنند، بیشک نام این سه اعجوبهی بازیگری در آن خواهد درخشید.
پس سرپیکوی پلیس، تا ابد پدرخوانده و گاو خشمگینِ رینگ بوکس را کنار گذاشتم و به چند نفر دیگر اندیشیدم.
آنها که بودند؟ ریچارد برتون، تاریخدانی که آواز میخواند، چه کسی از ویرجینیا وولف میترسد. جک لمون، کارمند عاشق و سادهدل آپارتمان. جک نیکلسون، کهنه سربازِ بخت برگشتهی دیوانه از قفس پرید. داستین هافمن که در کابوی نیمه شب «میخواهد در خیابان راه برود». پل نیومن، آن بیلیاردباز قهار و رابرت ردفورد، مأمور پاکدستِ سه روز کندور و دیگر تمام.
چراکه این است لیستی از همیشه کاردرستها.
ستارگان صنعت سینمای هالیوود نقشی انکارناپذیر در مقبولیت جهانیِ این سینما بر عهده داشتهاند. ماندگارترین فیلمهای هالیوود، فیلمهایی است که این ستارگان بهخوبی در آن درخشیدهاند. جذابیتهای دراماتیک هریک از آنها سبب شده تا این بازیگران، در صنعت فیلمسازی نقش قابلاتکایی را ایفا کنند.
هریک از بازیگرانی که در کتاب حاضر، گفتوگو با آنها آمده است، سبک خاص خود را در بازیگری دارند. بهعنوان مثال، پرسونایی که داستین هافمن در دورهی طلایی کارش از خود میسازد، پرسونایی متفاوت با آن چیزی است که آل پاچینو از خود ارائه میدهد. یا مثلاً بازیهای پر از جزئیات جک لمون، با بازیهای زیرپوستی مارلون براندو تفاوتهای چشمگیری دارد. اما در کرانهی همین تفاوتها و کنار هم قرار گرفتن آنهاست که کلیتی به نام سینمای امریکا ساخته میشود. سینمایی که بهخصوص در دوران کلاسیکش، چنین در جهان پر هواخواه است.
قسمتی از کتاب گپوگفت با کاردرستها:
-به نظرت چه معیارهایی یک بازیگر را حرفهای میکند؟
*یه چیز. هوش. من هرگز بازیگر خوبی رو نمیشناسم که خنگ باشه. اون میتونه یه بچهی احساساتی باشه؛ اما خنگ، نه. و به نظر میرسه که هوش، توامان با تلاش برای درک افراد پیش میره، تمایل برای عمیق شدن در موضوع، کنجکاوی و کندوکاو کردن. استعداد -که فقط حدود ۲۰ درصد از بازیگری رو شامل میشه- همونطور که پیشتر گفتم، وقتی که یک بازیگر متوجه شد که چرا یه شخصیت رفتارِ خاصی رو انجام میده، بعد از استعداد خودش برای انتقال این بینش به مخاطب استفاده میکنه. وقتی این رو فهمید، تازه باید درک کنه که کارگردان خلاقتر از بازیگره. کارگردان فرصت بیشتری برای شکلدهی و بیان شخصیت یه کاراکتر داره تا یه بازیگر. یه بازیگر خوب میتونه لایههایی رو به نقشی که هیچوقت تجربهاش نکرده اضافه کنه تا فراتر از اون چیزی که حتی نویسنده یا کارگردان قصد داشتن از آب دربیاید؛ ولی به نظر من یه بازیگر، بیشتر اوقات اصلاً خالق نیست، اون یک مترجم و واسطهس. بهش دیالوگها و صحنهها داده میشه و بعد بازیگر اونها رو برای نویسنده و کارگردان ترجمه میکنه. من بازی خوبی رو در یک فیلم بد دیدم؛ ولی تا حالا هرگز ندیدم که فیلمی به خاطر بازی خوب، بد از آب دربیاد و هرگز هم نخواهم دید. هر چی بیشتر کار میکنم احترام بیشتری برای نویسندهها و کارگردانهایی قائل میشم که دست من رو باز میذارن.
-که البته شامل بیلی وایلدر، نویسنده و کارگردان کارهای تو از جمله آپارتمان، بعضیها داغش رو دوست دارن و ایرما خوشگله هم میشود.
*اگه وایلدر بخواد از روی دفترچهی تلفن هم فیلم بسازه و برای من نقشی رو در نظر گرفته باشه، قبولش میکنم. وقتی برای ایرما خوشگله نقش اصلی رو بهم پیشنهاد داد، بدون اینکه حتی فیلمنامه رو بخونم قبول کردم. از طرح موزیکال برادوی اطلاع داشتم؛ ولی حدس میزدم که اگه وایلدر بخواد در نسخهی اصلی تغییراتی ایجاد کنه، اونها قبولش نمیکنن و حق با من بود.
-فکر میکنی بازنویسی او باعث بهتر شدن نسخهی اصلی شده؟
*شاید داستان رو بهتر کرده باشه، اما مطمئناً بعضی از تغییرات به درد من نخورد. اون صحنه رو یادته که پشت ون پلیس گیر افتادم؟ خُب، شاید روی پردهی سینما خندهدار باشه؛ ولی بدونشک یکی از ناراحتترین و ناخوشآیندترین صحنههایی بود که تا حالا کار کردهم. تو فکر میکنی فوقالعادهس؛ ولی اذیتکننده و محدودشدهس و خیلی سخته که چنین صحنهای رو درست و دقیق پیش ببری و چشمت رو دقیقاً روی کسایی حرکت بدی که در حال جیغ کشیدنن. این صحنه نمیتونه غوغا به پا کنه؛ ولی باید آتشین و دیوانهوار باشه و در عین حال تروتمیز و واضح -نوعی عملیات سازمانیافته. و در پایان اون صحنه، بعد از دو یا سه روزِ دیوانهکننده، میخوام بهت بگم لِه شده بودم. وای خدا، فاجعه بود.
خرید کتاب گپوگفت با کاردُرُستها