جستجوی کتاب
عنوان کتاب، مولف، مترجم یا ناشر مورد نظر خود را برای جستجو وارد کنید.
ورود به فروشگاه
معرفی کتاب: گور به گور
رمانی است نوشته ویلیام فاکنر. این رمان را فاکنر در سال ۱۹۳۰-یک سال پس از خشم و هیاهو- نوشته است. خود او مدعی بود که نوشتن آن را در ظرف شش هفته، آن هم با کار شبانه، پای کورهی آتش یک نیروگاه محلی- به پایان رسانده و پس از آن هم دستی در آن نبرده است؛ ولی ساختمان داستان و ظرافت پیوندهای آن چنان است که خواننده گمان میکند باید بیش از اینها وقت و عرق ریزی روح صرف پروراندن آن شده باشد. در هر حال، این رمان را بسیاری از منتقدان سادهترین و در عین حال کاملترین رمان فاکنر میدانند. برخی حتی آن را شاهکار او نامیدهاند. آنچه مسلم است، این رمان همیشه مدخل خوبی به دنیای شگفت و پرآشوب داستانهای فاکنر به شمار رفته است؛ اگرچه در مورد همین رمان هم باید گفت که سادگی آن تا حدی فریبنده است و دقایق و ظرایف آن غالبا در نگاه اول آشکار نمیشود. فاکنر در سال ۱۸۹۷ میلادی در جنوب آمریکا به دنیا آمد، در آنجا بار آمد و همهی عمرش را به تقریب در همان جا گذراند. تحصیلاتش نامرتب بود ولی به جای آن هرچه را که جالب مییافت مطالعه میکرد. زمینهی داستانهای فاکنر جنوب آمریکاست: آکسفورد، آلاباما، جفرسن و ممفیس. فاکنر برای شخصیتهای آثارش که به سه گروه تقسیم میشوند-یعنی سیاهان، اشراف و دهاتیها- تاریخ خاص خودشان را میآفریند، در سرزمین افسانهای یوکناپاتوفا. و به نظر منتقدان مزیت آثار او در توصیف شجاعت، شرافت، رحم و مروت، روابط متقابل نژادی و سادگی انسان روستایی است.قسمتی از کتاب گور به گور:
عجب جای ناجوری، خیلی ناجوره، دو فرسخ تموم تو همین جادهای که خدا خودش خواسته عرق ریختهاند. آدم زحمتکشی که عملش درست باشه تو این دنیای پر از معصیت هیچ فایدهای نمیبره. فایده مال اونهایی است که تو شهر مغازه دارند، نه عرقی میریزند نه چیزی، از قِبل اونهایی که عرق میریزن نون میخورند؛ نه اونهایی که زحمت میکشند، زراعت میکنند. گاهی از خودم میپرسم اصلا چرا ما این کار رو میکنیم؟ برای ثواب آخرتش. اونجا که اینها این ماشینها و بند و بساطشون رو نمیتونند به خودشون ببرند. اونجا همهی مردم با هم برابرند، خدا خودش از اونهایی که دارند میگیره به اونهایی که ندارند میده. ولی مثل اینکه معطلیش زیاده. حیف که باید آبروی خودت و امواتت رو بریزی تا بلکی به اجر عمل خیرت برسی. خلاصه باقی روز رو کوبیدیم رفتیم تا تنگ غروب رسیدیم به مغازهی سامسن، تازه دیدیم پُل رو هم آب برده. هیشکی تا به حال ندیده بود آب رودخونه این قد بالا بیاد، تازه، حالا کو تا بند بیاد. پیرمردهاشون هم میگفتند همچین چیزی هیچوقت نه دیدهاند نه شنیدهاند. من بندهی خاص خدا هستم، چون که خدا اون بندهای رو که دوست داره امتحان میکنه. ولی انگار دوستیش رو یک جور عجیبی به آدم حالی میکنه. ولی خوب حالا میتونم بدم برام یک دست دندون بذارن. خیلی راحت میشم. حتما. درست پیش از غروب بود. تو ایوون نشسته بودیم که گاریه تو جاده پیداش شد، با اون پنج تایی که تو گاری بودند و اون یکی که پشت سرشون سوار اسب. یکیشون دست تکون داد، ولی توقف نکردند، از جلو مغازه رد میشدند. مک کالوم میگه: این کیه؟ من اسمش یادم نمیآد. جفتِ دوقلوی ریفه-خودشه. کویک میگه: باندرنه،مال اون ور نیوهوپ. این هم که جوئل سواره از اسبهای اسنوپسه. مک کالوم میگه: هیچ نمیدونستم از اون اسبها چیزی هم باقی مونده. خیال میکردم شماها اونجا همه رو آب کردهین. کویک میگه: حالا یک کاری بکن این یکی رو به تور بزنی. گاری هم داشت میرفت. من میگم: خیال نمیکنم عمو لون این اسبه رو بهش داده باشه. کویک میگه: نه، از بابای من خریدش. گاری داشت میرفت. -حتما خبر پل رو نشنیدهاند. مک کالوم میگه: اصلا اینها اینجا چه کار میکنند؟ کویک میگه: بعد از مرددن زنش اومده گردش. لابد دارن میرن شهر، اون هم از رو این پُلی که آب برده. نمیدونم خبر پل رو شنیدهاید یا نه. من میگم: پس باید بال دربیارند پرواز کنند. خیال نمیکنم از اینجا تا دهنهی ایشاتاوا دیگه پلی رو رودخانه باشه. یک چیزی هم تو گاریشون داشتند. ولی کویک سه روز پیش رفته بود تشییع جنازه، ما هم طبعا هیچ فکری نکردیم غیر از این که اینها خیلی دیر از خونهشون راه افتادهاند، خبر پل را هم نشنیدهاند. مککالوم میگه: بهتره صداشون کنی. اسمشون سر زبونمه ولی یادم نمیآد. کویک صداشون کرد. اونها هم نگه داشتند، کویک رفت دمِ گاری بهشون گفت.
در حال بارگزاری دیدگاه ها...