جستجوی کتاب
عنوان کتاب، مولف، مترجم یا ناشر مورد نظر خود را برای جستجو وارد کنید.
ورود به فروشگاه
معرفی کتاب: گربه سیاه
شامل مجموعه داستانهایی کوتاه همچون قلب رازگو، چاه و پاندول، مورلا، حقیقت قضیه آقای والدمار، خاطرات آقای آگوست بدلو، گربه سیاه و... از ادگار آلن پو، استاد جنایینویسی مدرن. عجیب و غریب، درکنشده و با افکاری بسیار فراتر از زمان خود، صفاتی انکارنشدنی است که با روحیات یکی از بزرگترین نویسندگان معاصر امریکا، ادگار آلن پو، عجین شده است. نمونه تمام عیار یک نابغه درکنشده که از همان دوران کودکی با سختیهای فراوان دستوپنجه نرم میکرد، اکثر سالهای عمر کوتاهش را در فقر مطلق سرکرد و تا پایان عمرش در ۳۷ سالگی، زندگی متعارف و معمولی نداشت. انسانی به معنای واقعی کلمه سرکش و متفاوت که روحیات عجیبش در تکتک نوشتههایش نمایان است. امروزه آلن پو در بین عامه مردم، با داستانهای کوتاه و بلند پلیسی-جنایی شناخته میشود، اما این فقط یکی از جنبههای چندگانه شخصیت اوست که در نوشتههایش به چشم میخورد. شکی نیست که پو یکی از مهمترین پایهگذاران داستانهای جنایی بود و با اینکه بسیاری از نویسندگان بزرگ و صاحبنام این سبک، مانند کانن دویل، ریموند چندلر و آگاتا کریستی خود را مدیون او و نوشتههایش میدانند، اما آلن پو با آن روحیات عجیب و منحصربهفردش، به مراتب جایگاهی بالاتر از این دارد.قسمتی از کتاب گربه سیاه:
ممکن نیست بتوان گفت که اولینبار چطور آن فکر به مغزم رسید، اما همین که نطفهاش شکل گرفت، دیگر شب و روز مرا رها نمیکرد. نه قصدی در کار بود و نه خشمی. من پیرمرد را دوست داشتم. او هرگز به من بدی نکرده بود. فکر میکنم به خاطر چشمش بود که این اتفاق افتاد، آری خودش بود. چشمی شبیه به کرکس داشت: آبی روشن با پردهای نازک بر روی آن. هر وقت نگاه آن چشم به من میافتاد، خون در رگهایم منجمد میشد، این بود که کمکم و به مرور تصمیم گرفتم که جانش را بگیرم و خودم را برای همیشه از دست آن چشم راحت کنم. موضوع دقیقاً همین است. شما فکر میکنید من دیوانه هستم. دیوانهها ناداناند. حال باید مرا میدیدید. باید میدیدید که با چه احتیاط و دوراندیشی و حیلهگری دستبهکار شدم. یک هفته قبل از قتل، از همیشه با پیرمرد مهربانتر بودم. هر شب حوالی نیمهشب، در اتاقش را باز میکردم، بسیار آرام و بیصدا. وقتی در، به اندازهای باز میشد که میتوانستم سرم را داخل کنم، فانوسی را که حسابی پوشانده بودم تا نوری از آن بیرون نزند، داخل میکردم. سپس سرم را بهآرامی تو میبردم. بیتردید اگر میدیدید که چه زیرکانه این کار را میکردم، میخندیدید. آهسته سرم را داخل میکردم، بسیار آهسته تا خواب پیرمرد را بر هم نزنم. یک ساعتی طول میکشید تا تمام سرم را داخل کنم و بتوانم او را در حال خواب ببینم. دیدید؟ آیا یک دیوانه میتواند اینقدر عاقلانه رفتار کند؟ بعد وقتی که تمام سرم داخل میشد، پوشش فانوس را با احتیاط کنار میزدم. با احتیاطی خیلی زیاد، چون درپوش آن جیرجیر میکرد. آن را آنقدر کنار میزدم که شعاع ضعیفی از نور روی چشم کرکس بیفتد. این کار را بهمدت هفت شب طولانی تکرار کردم. هر شب، همان حوالی نیمهشب، اما آن چشم را همیشه بسته یافتم. این بود که نمیتوانستم کار را یکسره کنم. چرا که این خود پیرمرد نبود که باعث پریشانی من می شد، بلکه چشم شیطانیاش بود.
در حال بارگزاری دیدگاه ها...