عنوان کتاب، مولف، مترجم یا ناشر مورد نظر خود را برای جستجو وارد کنید.
معرفی کتاب: کتاب تراژدی
«کتاب تراژدی» مجلهای است به صاحب امتیازی و مدیر مسئولی مریم حمیدیتبار. کتاب تراژدی ادامهی پادکست رادیو تراژدی است و رادیو تراژدی پادکستی است برای گفتن از آدمها و ماجراهایی که دستکم گرفته شدهاند، دیده نشدهاند یا فراموش شدهاند. «کتاب تراژدی» از دل «رادیو تراژدی» بیرون آمده و متکی بر نویسندگان و تولیدکنندگان آن پادکست است؛ در «کتاب تراژدی» روش «رادیو تراژدی» ادامه داده شده است؛ گفتنِ ماجراهای واقعی که ممکن است چیزی ازشان به گوشتان خورده باشد، اما ندانید چه گذشتهای داشتهاند و سرنوشت، چه خوابی برایشان دیده است. انتخاب تراژدی به وجه تراژیک ماجراها و آدمها ربط دارد، به تقدیری که اغلب از دست انسان خارج است و غیرقابلپیشبینی است و مثل بیشتر وقایعِ زندگی پایانِ خوش ندارد. انتخابِ تیم نویسندگان روایتهایی است که چنین پایانهایی داشتهاند.
آنچه «کتاب تراژدی» روایت میکند متکی به تحقیق است، اما دوری میکند از نثر خشک و جدی و معمول گزارشنویسی در ادبیات روزنامهنگاری ما. تیم نویسندگان تلاش کرده این گزارشهای تحقیقی را در قالب روایتی دراماتیک بیان کنند. این وجه دراماتیک تا جایی حفظ میشود که حقیقت مخدوش نشود و خیالپردازی، واقعیت را خدشهدار نکند. نویسندگان «کتاب تراژدی» خودشان را مقید میدانند حقیقت را مخدوش نکنند و با فاصله، با خونسردی و به دور از اغراق، قصهها را روایت کنند.
«کتاب تراژدی» چهار فصل دارد؛ روایت، شرححال، تابلو و رادیو تراژدی. روایت شامل گزارشهایی است از امروز و دیروز، دربارهی چیزهایی که احاطهمان کردهاند؛ گزارشهایی قصهگو از زمانهمان و از سراسرِ عالم. فصل دوم «شرح حال»هاست، گزارشهایی تحقیقی دربارهی زندگی و کار آدمها. این آدمها یا گمناماند یا اگر هم میشناسیمشان چندان از جزئیات زندگیشان خبر نداریم. این بخش اصلیِ «کتاب تراژدی» است و ریشه در «رادیو تراژدی» دارد و با همان روش نوشته شده است. آخرین مطلب این فصل، «شرح حال ناتمام» است؛ ایدهای برای پژوهش که میتواند به یک تکنگاری مفصل یا متن پادکست هم بدل شود. «تابلو» چیزی نیست جز یک آلبوم تصویری؛ جایی که چشمها در معرض روایتی بصری از یک واقعه یا ماجرا قرار میگیرند. این بخش شامل عکس و نقاشی است و کمتر توضیح مکتوب دارد و میخواهد فصلی باشد برای اینکه بیننده بدون تفسیرِ اضافه با اثر روبهرو شود و روی آنها تمرکز کند.
«رادیو تراژدی» متنِ مکتوب یک شمارهی پادکست «رادیو تراژدی» است همراه با مطالب حاشیهای و ضمیمهای برای کامل کردن محتوای شنیداری. این گزارشها مکمل متن اصلیاند و گاه پاسخهایی هستند به سوالهایی که در متنِ اصلی بهشان پرداخته نشده. متنِ پادکستها برای انتشار ویرایش ادبی شدهاند اما تغییری در محتوا داده نشده تا بشود ارزیابیشان کرد. این بخشی است برای آنها که پادکست «رادیو تراژدی» را گوش میکنند.
قسمتی از کتاب تراژدی شماره اول؛ به یاد آر:
شاهرخ مسکوب و نجف دریابندری که مدتی با سروژ استپانیان در زندان قزل قلعه همبند بودهاند، او را آدم باهوشی دانستهاند که خیلی زود راه نجات جانش را یاد گرفت و فهمید میتواند بدون تحمل شکنجه زندان را تحمل کند. راهش این بود که آنچه را میدانست بگوید؛ اما نه رک و صریح و کامل، که آرامآرام. در ابتدای دستگیری هنوز آنقدر جرات بازگو کردن ماجرای قتلها را نداشت. اما اتفاقی عجیب مسیر اعتراف را برای سروژ سادهتر کرد؛ پیش از اینکه او بخواهد دربارهی قتلها حرفی بزند، سروان عباس اسلامی که یکی از نفوذیهای حزب توده در شهربانی و در جریان کامل ترورها بود، همهی اطلاعاتش را دربارهی این قتلها بازگو کرد.
این اعتراف سرآغازِ تحقیق گستردهی شهربانی دربارهی این قتلها بود. سروژ که میدانست همکاری با حکومت او را سرِ پا نگه خواهد داشت بالاخره در یکی از اعترافاتش دربارهی قتلی که با دستان خود انجام داده بود، اعتراف کرد.
سروژ در بازجویی، لحظه به لحظهی شب ترور محسن صالحی را شرح داد: «اطلاع رسیده بود که محسن صالحی همهی اعضای کمیتهی مرکزی سازمان جوانان را میشناسد و درصدد دستگیری آنان است...قرار شد جوان مزبور (محسن ۲۲ سال داشت) را من با کمک محمودی و رابطاش گرگینزاده، بکشیم...آشوت شهبازیان منزل سهایی را واقع در خیابان شمیران رو به روی دیوار شمالی حشمتیه از ظهر تخلیه و در اختیار مهندس کاظم ندیم معاون خسرو روزبه قرار داد. من و محمودی در اتاق دیگر مشغول تمرین کشتی شدیم و آن دو نفر یعنی صالحی و گرگینزاده را برای تماشای تمرینات به اتاق خود دعوت کردیم و آنان نیز شریک عملیات ما شدند. در جریان این کارها، من از موقعیتی که قبلا پیشبینی کرده بودم استفاده کرده گلوی صالحی را گرفتم و فشار دادم و با کمک دو نفر دیگر بخصوص محمودی او را خفه نمودیم. در همین موقع کاظم ندیم هم که در طبقهی بالا بود به کمک ما شتافت. پس از آن هر چهار نفر مشغول لخت کردن جوانان مذکور شدیم. سپس با کمک یکدیگر وی را در گونی انداخته سر گونی را بستیم و به انتظار آشوت شهبازیان نشستیم»
بلافاصله پس از این اعتراف، حکم اعدام برای سروژ استپانیان صادر شد؛ حالا برگ برنده در دست شهربانی بود که میگفت قاتلین را بازداشت کرده است.
سروژ ۲۸ ساله با حکم اعدامی در پروندهاش، در زندان، روزها را به شب میرساند. اما او دلش نمیخواست بمیرد. دو چیز در زندگی برایش مهم بود؛ اول خانواده و بعد، عشق همیشگیاش، ترجمه. حالا که در زندان بود فکر کرد یک دهه از عمرش تلف شده و چه کارها میتوانست بکند و نکرده. برای همین تصمیمش را گرفت و اطلاعاتش را بهطور کامل در اختیار ماموران و زندانبانها قرار داد. او با زندانبانهایش صمیمی شد و آنقدر در این کار زیادهروی کرد که برای همحزبیهای متعصباش غیرقابلپذیرش بود. اما سروژ، دیگر اصراری نداشت خود را تودهای بنامد. شاهرخ مسکوب، نجف دریابندری، باقر مومنی، یوسف قریب و... همهی تودهایهای دربندی بودند که آن روزها در زندان با سروژ برخورد داشتند و او را میشناختند. در خاطرات این افراد آمده که سروژ روابط دوستانه با زندانبان را به حمایت از همحزبیها و مخصوصا آنها که حزب برایشان همهچیز بود، ترجیح داده بود. مسکوب زمانی برای باقر مومنی تعریف کرده بودکه وقتی وارد زندان قزل قلعه شد، دوستانش به او گفتند به سروژ استپانیان نزدیک نشود. نجف دریابندری گفته که: «سروژ را در زندان دیدم. پسر خیلی جالبی بود. گمان میکنم از ارامنهی مهاجر بود که که از روسیه آمده و خیلی با ارمنیهای خودمان تفاوت داشت. خیلی با ایرانیهای ارمنی نمیجوشید. میشود گفت که تقریبا تمام رفقاش غیرارمنی بودند. فقط چندتایی رفیق ارمنی هم داشت.»
این وسط سرهنگ علی زیبایی، که مسئول پروندهی سروژ بود کمکم از استپانیان خوشش آمد و از دوستان صمیمی سروژ در زندان شد؛ رفاقت عجیبی که میان یک شکنجهگر و زندانیای با پروندهای قطور به وجود آمده بود، عادی نبود. اما نه سروژ نه زیبایی هیچگاه از این دوستی حرفی نزدند و هرچه بود و هست خاطرات اطرافیان آنهاست از این دوستی نامعمول. اینکه زیبایی هر از چندگاهی به خانه سروژ میرفت و شبانه مادرش را برای دیدار پسرِ دربندش میآورد، اصلا قابل توجیه نبود اما نشانهای بود از رابطهی گرم و دوستانه بین دو مرد و البته خانوادههایشان. این رفاقت تا آنجا جلو رفت که سروژ هر ماه دو، سهبار از زندان خارج میشد؛ هیچکس نمیداند او کجا میرفت، آیا به خانوادهاش سر میزد یا کاری برای نظامیها میکرد، اما همه میدانند که او روزهایی را بیرون از زندان میگذراند.
شخصیت پیچیدهی سروژ همه را غافلگیر کرده بود. هرکدام از دوستانِ سروژ پس از نزدیک شدن به او، وجه دیگری از شخصیتش را میدیدند؛ آن هم مهربانی و خیرخواهی سروژ در زندان بود نسبت به افراد مختلف. باقر مومنی در کتابش که بخشی از آن دربارهی سروژ استپانیان است، او را خونگرم و لوطیمنش توصیف کرده و نوشته: «از طریق عباس گرمان (یکی از هم حزبیها) پیغام داده بود که به دوستانش بگوید جلوی او درباره سیاست و حزب بحث نکنند، چون مجبور میشود گزارش دهد.» مومنی همچنین نوشته: «شب عید سال ۱۳۳۶ گرمان نشانی گوشهای از زندان را به من داد و گفت در آنجا یک بطری ودکا و یک گیلاس است. برو، یک پیک هم بیشتر حق نداری بخوری. بعدا از او پرسیدم ودکا چطور به داخل زندان آمده؟ گفت سروژ از استوار جهانگیرزاده مسئول زندان به قیمت شصت تومان خریده و شرط این است که فقط پنج نفری را که او تعیین میکند از آن استفاده کنند، یکی هم تویی. در آن زمان شصت تومان خیلی پول بود و نزدیک ده برابر قیمت یک بطری عرق بود.»
رفتار سروژ پیچیده و متناقض بود و همه را گیج کرده بود. حتی ظاهرش هم با مهرش همخوان نبود. سروژ قدبلند و هیکلی عضلانی داشت و به دلیل اخمی همیشگی، چهرهاش عبوس و خشن به نظر میرسید. با اینوجود دلرحم به نظر میرسید. اطلاعات حزب را بر باد داده بود و حالا شده بود آدمی مهربان. مثلا وقتی او در زندان برای مدتی مسئولیت رستوران زندان را بر عهده داشت به طور مخفیانه برای زندانیان انفرادی، غذا و وسایل دیگر مثل پتو میفرستاد.
تنها چیزی که روحیهی خشنش را نمایان میکرد حزب توده بود. او دشمن معتقدان به حزب بود و رحم و شفقتی نسبت به آنها نداشت. او به اشکال مختلف موضع خود را در برابر حزب نشان میداد. در خاطرات همزندانیهای او آمده است که یک روز به بهانهی مقاومتکردن مهندس علوی، یکی از اعضای کمیته مرکزی حزب توده، در برابر قوانین و مقررات زندان، سروژ در مقابل چشم همه سیلی محکمی به صورت او زد. این سیلی هم انزجارش از حزب را نشان داد و هم وفاداری او به مسئولان زندان راثابت کرد؛ دلیلی برای نمایش انزجارش از حزب. او در این راه افراط هم میکرد. مثلا نزدیکیهای عید نوروز همراه گروهی از همبندیهای تواب نامهای نوشت خطاب به محمدرضا پهلوی:
جاننثاران زندانیان زندان قزل قلعه، با نهایت افتخار اجازه میخواهند به مناسبت فرارسیدن نوروز باستانی پاکترین و صمیمانهترین تبریکات خود را به پیشگاه آن پدر تاجدار تقدیم داشته، بقای سلطنت و دوام عمر ذات اقدس ملوکانه و خاندان جلیل سلطنتی را از درگاه ایزد یکتا که در جریان حوادث گوناگون تاریخ همواره میهن عزیزمان را تحت رهبری خردمندانه اعلیحضرت همایون شاهنشاهی پایبرجا و سربلند نگه داشته و خواهد داشت، مسئلت نمایند.
جان نثاران سروژ استپانیان-عزیز یوسفی و...»
جدا از سیاست، سروژ در زندان درگیر ترجمه هم شد. کتاب قطوری به نام «شطرنج و تئوری آن» نوشتهی ایلیالوویچ مایزلیس، شطرنجباز و مورخ روس، یکی از کتابهایی بود که او برای ترجمه انتخاب کرد. درست مثل خسرو روزبه که او هم عاشق شطرنج بود، سروژ هم شطرنج دوست داشت. این کتاب نزدیک به هزار صفحه است و کار ترجمهی آن برای سروژ سالها طول کشید. همان روزها با کتاب دیگری هم در زندان آشنا شد، «ماجراهای حیرتانگیز بارن مونهاوزن» که البته در اصل به زبان آلمانی بود و سروژ که به صورت خودآموز زبان آلمانی هم یاد گرفته بود، بعدها آن را ترجمه کرد.
مشاهده شمارههای گوناگون ماهنامه کتاب تراژدی