جستجوی کتاب

عنوان کتاب، مولف، مترجم یا ناشر مورد نظر خود را برای جستجو وارد کنید.

ورود به فروشگاه

معرفی کتاب: کارگِل

معرفی کتاب: کارگِل کارگل اثری از ایوان کلیما. عنوان کتاب؛ کارگل، معنای نسبتا طنزآمیزی دارد. در زبان چک ضرب‌المثلی است که می‌گوید: کسب و کار یک مشت طلا است، که ناظر بر این است که استادکار ماهر هیچ‌وقت فقیر نمی‌شود. اما ضرب‌المثل‌های دیگری هم وجود دارد: آن کس که نُه تا شغل دارد، شغل دهم‌اش تهیدستی است. معنایش این است که اگر هیچ کسب و کاری را درست و حسابی یاد نگیری، هیچ وقت پولدار نمی‌شوی. کارگِل کلیما می‌گوید: قهرمان کتابم، اکثرا به گونه‌ای ناخواسته، تعدادی شغل را امتحان می‌کند که واقعا برای هیچ‌کدامشان مناسب نیست. در هیچ‌یک از آن‌ها طلایی وجود ندارد، مگر آن که دستاوردهای نامنتظری را که تجربه به ارمغان می‌آورد، به حساب آوریم. این کتاب چندان که اکثر کارهای مذکور در داستان‌ها را واقعا انجام داده‌ام، خود زندگینامه است. من در حفاری‌های باستان شناسی شرکت کرده‌ام، به عنوان پیک و نیز به عنوان دستیار مساح کار کردم. کتاب‌ها و نسخه‌های دستی مولفان را قاچاق می‌کردم. حتی قطار رانده‌ام بدون اینکه از ریل خارج‌اش کنم، هر چند خوانندگانی که لوکوموتیو رانده‌اند می‌توانند تصدیق کنند که تصادف از جلو روی ریل کار دشواری است! با این وصف، این تجربیات برایم فقط انگیزه یا مجالی را فراهم نموده‌اند تا چیزی را بگویم که احساس می‌کردم باید بگویم. برای مثال، مساحی کار جالبی است، اما هرگز هیچ شغلی به خودی خود نمی‌تواند سوژه یک داستان باشد. معهذا، به عنوان دستیار ساده مساح، وارد مکان‌هایی شدم که در حالت عادی نمی‌دیدم‌شان. کارخانه سمتکس را دیدم که در آن پلاستیک‌های انفجاری تولید می‌کنند. ivan koli طبیعت را از برج بسیاری از کلیساها دیدم. در مزارع وسیع و باغ‌های میوه راه رفتم، شب به نوک تپه‌های پرت و وحشتناک صعود کردم و زمین را به دفعات بی شمار لمس کردم. دیدم که زمین دارد رنج می‌کشد و تصمیم گرفتم چیزی درباره‌اش بنویسم و به این ترتیب داستان مساح بوجود آمد. این کتاب به حیات انسانی‌مان، به تمدن‌مان و نیز به مشکلات آن ارتباط می‌پردازد.

قسمتی از کتاب کارگل:

صدای آشنایی را که از تلفن می‌آمد شنیدم؛ سانتا کلاوس‌ام. امروز بعد از ظهر یک ساعت وقت دارید؟ -بله. صدا با لهجه‌ی تقلید ناپذیری که فقط می‌توانست از آن آدمی با پدر مکزیکی و مادر هندی باشد، گفت: محشره. بعد گوشی را گذاشت. معلوم بود فکر می‌کند که مکالمه‌مان هر چه کوتاهتر باشد در کسی که به آن گوش می‌دهد سوءظن کمتری برمی‌انگیزد. هر وقت خودش را سانتا کلاوس معرفی می‌کرد، معنایش این بود که از یکی از سفرهای کاری بسیارش به خارج برگشته بود و برایم کتاب آورده بود. ساعت یازده و نیم بود و برف شدیدی می‌بارید. آن روز صبح همسرم اتومبیل را برده بود و تا دستم به او می‌رسید ظهر می‌شد. علاقه‌ی چندانی به رانندگی ندارم، اما نمی‌دانستم سانتا کلاوس چند تا کسیه کتاب قاچاق خریده و آورده. دشوار می‌شد درکش کرد. امکان داشت که بیش از آنکه قادر به حملش باشم آورده باشد. با نیکلاس اتفاقی آشنا شده بودم. پمپ آب اتومبیل رنوی عتیقه‌ام از کار افتاده بود، بعد از آن که سه ماه بی حرکت توی گاراژ افتاده بود، یک کسی اسم و نشانی نیکلاس را به من داد، گفت او اغلب به خارج می‌رود و مطمئنا برایم یک پمپ آب نو می‌آورد. -وقتی حتی نمی‌شناسدم، برای چی چنین کاری می‌کند؟ علتش این است که من نویسنده‌ام و او عاشق ادبیات است یا به عبارت دقیق‌تر، همسر عاشق ادبیات‌اشرا می‌پرستد. -پولش را چه طوری بدهم؟ نگران پول نباش: برای یک تاجر ثروتمند یک قطعه‌ی یدکی حکم یک کیلو سیب برای من را دارد. نسخه‌ی امضا شده یکی از کتاب‌هایت را به او بده. یا به نهار دعوتش کن. تقریبا یک ماه دو دل بودم، اما وقتی پمپ آب اتومبیلم همچنان نایاب بود، زنگ در خانه‌ی آن بیگانه را زدم. ظرف یک هفته نه فقط پمپ، که یک بسته کتاب هم داشتم. او لبخند زد. قد بلند بود، موهای جو گندمی و پوست تیره‌ای داشت. گفت خوشحال است که می‌تواند کمکم کند. گفت برای هنر بالاترین احترام را قائل است و می‌فهمد که در چه شرایط سختی به سر می‌برم. یکی از کتاب‌هایم را، با یک تقدیم‌نامچه  به او دادم و او و همسرش را به شام دعوت کردم. من که در دوره بدگمانی بزرگ شده بودم، در طول دیدار با آن‌ها حواسم جمع بود و اسرار نویسندگی‌ام را تنها اسراری را که می‌توانستم افشا کنم- فاش نکردم. اما نیکلاس کنجکاوی نکرد...

 
در حال بارگزاری دیدگاه ها...
هیچ دیدگاهی برای این کالا نوشته نشده است.