جستجوی کتاب

عنوان کتاب، مولف، مترجم یا ناشر مورد نظر خود را برای جستجو وارد کنید.

ورود به فروشگاه

معرفی کتاب: هومِر و لَنگلی

معرفی کتاب: هومِر و لَنگلی رمانی خواندنی از ای.ال.دکتروف. دکتروف عضو آکادمی هنرها و علوم امریکا، انجمن فلسفه‌ی امریکا و صاحب کرسی در دانشگاه نیویورک است. هومر و لنگلی داستان دو برادر است که با تنهایی‌های خویش خو گرفته‌اند و در میان آشغال‌ها و خرت و پرت‌هایی که از خیابان جمع کرده‌اند زندگی می‌کنند. وقایع در نیویورک می‌گذرد و رگه هایی از واقعیت در لابه‌لای بدنه روایت پیچیده شده است. جالب این است که این دو برادر از خانواده‌ی متمولی بوده‌اند، پدرشان پزشک بود و خودشان هر دو تحصیل کرده تا اینکه یک روز در نهایت تصمیم می‌گیرند که به زندگی کلبی مسلک روی بیاورند.

قسمتی از کتاب:

من هومر هستم، برادرِ کور. بینایی‌ام را یک دفعه از دست ندادم، مثل فیلم‌ها، کم کم همه چیز محو شد. وقتی به من گفتند که چه اتفاقی قرار است بیفتد، دلم می‌خواست بینایی‌ام را بسنجم، آن موقع نوجوان بودم و در مورد همه چیز کنجکاوی می‌کردم. آن زمستان، کارم این شده بود که بروم کنار دریاچه‌ی سنترال پارک، جایی که مردم روی یخ اسکیت بازی می‌کردند،بایستم و ببینم هر روزی که می‌گذرد، چه چیزهایی را می‌توانم ببینم و چه چیزهایی را نه. اول خانه‌های غرب سنترال پارک ناپدید شدند، انگار که توی آسمان تاریک غرق بشوند، تیره و تیره‌تر شدند تا این که دیگر نتوانستم تشخیص شان بدهم، بعد درخت‌ها شکلشان را از دست دادند و آخر سر، آخرهای فصل، شاید اواخر فوریه آن زمستان خیلی سرد، تنها چیزی که می‌توانستم ببینم هیبت شبح مانند اسکیت‌بازها بود که از جلویم رد می‌شدند و بعد یخ سفید، آن آخرین روشنایی، تیره شد و بعد همه چیز سیاه شد و بعد همه‌ی بینایی‌ام را از دست دادم، گرچه می‌توانستم صدای غیژ غیژ کشیده شدن تیغه‌های اسکیت روی یخ را خیلی واضح بشنوم، صدایی رضایت بخش، صدایی نرم اما قاطع، با لحنی عمیق‌تر از آن که انتظار داشته باشی از کشیده شدن تیغه‌ها بر روی یخ به وجود بیاید و شاید در اثر تشدید از سطح آب زیر یخ، غیژ غیژ، غیژ غیژ. می‌شنیدم که کسی با سرعت به یک طرف می‌رفت و بعد صدای خش خش خراش دادن یخ وقتی چرخ می‌زد تا متوقف شود و بعد، از این توانایی اسکیت باز که می‌توانست یک دفعه توقف کند، غیژ و غیژ پیش برود و بعد خش خش بایستد، با لذت می‌خندیدم. معلوم است که ناراحت هم بودم ولی شانس آوردم که وقتی این اتفاق برایم افتاد آن‌قدر جوان بودم که تصوری از معلول بودن نداشتم، ذهنم را به سمت قابلیت‌های دیگرم، مثل شنوایی استثنایی‌ام کشاندم. آن‌قدر خوب تربیت‌اش کرده بودم که به درجه‌ای از حساسیت رسیده بود که انگار می‌توانستم ببینم. لنگلی می‌گفت من گوش‌هایی مثل خفاش دارم و همان‌طور که دوست داشت همه چیز را مرتب بازبینی کند،نظریه‌اش را آزمایش هم کرده بود. البته من خانه‌مان، تمام چهار طبقه‌اش، را خوب می‌شناختم و می‌توانستم بدون مکث هر اتاقی را که می‌خواستم پیدا کنم و از پله‌ها بالا و پایین بروم و به کمک حافظه‌ام می‌دانستم جای هر چیزی کجاست. اتاق پذیرایی، اتاق مطالعه‌ی پدرمان، اتاق مادرمان، اتاق غذاخوری با هجده صندلی و میز بلند چوب گردویش، آبدارخانه، سرپیشخدمت و آشپزخانه‌ها، اتاق نشیمن، اتاق خواب‌ها، همه را می‌شناختم، به یاد داشتم که چند پله‌ی فرش شده بین هر دو طبقه بود، حتی نیازی نداشتم که نرده‌ی پله‌ها را بگیرم و اگر مرا نمی‌شناختی از تماشای راه رفتنم نمی‌توانستی که چشم‌هایم مرده‌اند.

 
در حال بارگزاری دیدگاه ها...
هیچ دیدگاهی برای این کالا نوشته نشده است.