جستجوی کتاب
عنوان کتاب، مولف، مترجم یا ناشر مورد نظر خود را برای جستجو وارد کنید.
ورود به فروشگاه
معرفی کتاب: همزاد
کتابی است از فئودور داستایفسکی، نابغۀ ادبیات روس و جهان. رمانی که در سال ۱۸۴۶، پس از نخستین اثر داستایفسکی، یعنی مردم فقیر، که با تحسین منتقدان روسی مواجه شد، منتشر شد. شکلگیری و تحول عنصر جنون در آقای گالیادکین، که به عنوان کارمند، در سیستم اداری پیچیدۀ روس مشغول کار کردن است، زمینۀ اصلی این رمان کوتاه است. گالیادکین چند صفت برجسته و خاص دارد: یکی اینکه مردی است که همواره برای آینده رؤیاپردازی میکند و دیگر آنکه در کشاکش یک قضیۀ عاطفی و عاشقانه درگیر است، که آن هم دچار پیچیدگیهای خاصی شده است. گالیادکین در بخشهای گوناگون کتاب، در مقام راوی، دربارۀ اصول اخلاقی خود و شخصیت خودش، اطلاعاتی را در اختیار خواننده قرار میدهد؛ اما ریشههای جنون هر لحظه در گالیادکین عمیقتر میشود و او احساس میکند فردی که کاملاً شبیه خودش است وارد زندگیاش شده است. فضای اداری پر از تشویش موجود در پیرامون گالیادکین نیز از جمله مواردی است که این جنون را هر لحظه و به شکل پیوسته عمیقتر میکند. فضای خشک اداری که چیزی از ارتش کم ندارد. در چنین سیستم اداری بیمارگونهای، آدمها صرفاً موجودات بیارزشی هستند که نه هویتی از خود دارند و نه استقلال عملی، و از آن سو هر لحظه امکانش هست که جایگزین شوند. ذهن گالیادکین دچار پریشانی عجیبی شده و همین باعث شده که نتواند بهدرستی روی مسائل پیرامونش تمرکز کند. داستایفسکی در این اثرش نیز روح روسی را به چالش میکشد و نقد تیزهوشانهای از جامعۀ روس ارائه میدهد.قسمتی از کتاب همزاد:
مثل این بود که همه چیز، حتی طبیعت، علیه آقای گالیادکین شمشیر کشیده بود، اما او هنوز برپا بود و مغلوب نشده بود. احساس میکرد که شکست خورده است. آمادۀ نبرد بود. وقتی بحران بهتش گذشت و به خود آمد، با چنان شور و نیرویی دست بر هم مالید که هرکس او را میدید یقین مییافت که او اهل تسلیم نیست. عجالتاً خطر پیش چشمش بود، ملموس بود و آشکار. آقای گالیادکین این معنی را نیز به احساس دریافته بود. آنچه نمیدانست این بود که چطور با این خطر گلاویز شود. حتی لحظهای فکری از ذهن آقای گالیادکین گذشت. با خود گفت: چطور است این خطر را به حال خودش بگذارم؟ چطور است راه خودم را کج کنم. خیلی ساده عقبنشینی کنم؟ چه عیب دارد؟ هیچ عیبی ندارد. انگار نه انگار که من بودم. من خودم را کنار میکشم، خیال کن من نبودم. بگذار خطر از کنارم بگذرد. اصلاً که گفته که من بودم؟ من نبودم، همین و همین! اگر من از این درگیری کنار بروم، او هم کنار خواهد رفت. شاید او هم عقبنشینی کند. دُم میجنباند، رذل حقهباز! دُم میجنباند و عقبگرد میکند و میرود پی کارش! من این بدجنس را میشناسم. من با تسلیم و آرامش به جنگش میروم. اصلاً چه خطری؟ خطر کجاست؟ چه کسی صحبت از خطر کرده؟ دلم میخواست یک نفر پیدا شود و بگوید خطرش کجاست. اصلاً ماجرا سر تا پا بازی است. ارزش ندارد که آدم جدیاش بگیرد. آقای گالیادکین به اینجا که رسید ساکت شد. چشمۀ کلام در دهانش خشکید. حتی به خود بد و بیراه گفت. برای این فکرها نسبت بزدلی و بیغیرتی به خود داد؛ ولی این حرفها دردش را دوا نکرد. احساس میکرد که گرفتن تصمیم در حال حاضر برای او ضرورت محض دارد؛ حتی احساس میکرد که اگر کسی پیدا شود و به او بگوید که چه تصمیمی بگیرد، هر چه بخواهد به او میدهد؛ ولی خب، چطور میشد راهکار را به حدس دانست؟ فرصتی برای حدس نبود.
در حال بارگزاری دیدگاه ها...