جستجوی کتاب
عنوان کتاب، مولف، مترجم یا ناشر مورد نظر خود را برای جستجو وارد کنید.
ورود به فروشگاه
معرفی کتاب: هاروارد مکدونالد
سفرنامۀ سید مجید حسینی به امریکا، که در ۴۳ نمای نزدیک، مشاهدات خود را در قالب سفرنامه به نگارش درآورده است. سید مجید حسینی، دکترای علوم سیاسی خود را از دانشکدۀ حقوق و علوم سیاسی دانشگاه تهران گرفته و اکنون در همان دانشکده، فرهنگ و سیاست در ایران و جهان را تدریس میکند. او نخستین سفرنامۀ فرهنگی خود را، که تکههایی از سفر حج است، با عنوان کلوخهای بلور، منتشر کرده است. حسینی در سالهای اخیر، مدیر گروه مجلات همشهری بوده است. این کتاب شرح سفر علمی وی به امریکا در سال ۱۳۹۰ است که فضای اجتماعی و زندگی روزمرۀ مردم این سرزمین را توصیف و تحلیل میکند. حسینی میگوید: از همان اولین باری که به کتابخوانی علاقهمند شدم، یکی از کتابهایی که همیشه تصاویر ذهنیام را میساخت کتاب خاطراتی بود از سفر به امریکا که جلال رفیع در زمانی که دل و دماغ نویسندگی داشت آن را با عنوان در بهشت شداد نوشته بود. کتاب نسبتاً قطوری بود و تصویری که تکنوکرات اهل قلم دهه شصت ایرانی از دهه هشتاد امریکا نشان میداد، خواندنی بود. از آن روز تا الان که دهها سفر رفتهام و دهها مطلب نوشتهام، هنوز امریکا با کلیدواژههای سیاسی، در ذهنم نقش میبندد و خوب و بدش را هر چه میفهمم، از همین سفرنامهها و خاطرات شکستهبسته که این سالها منتشر شده یا داستانها و رمانهایی که این اطراف میگذرد دیدهام و صبح امروز که از فرودگاه بینالمللی جان.اف.کندی وارد خاک امریکا شدم، به نظرم آمد هر چه خواندهام هیچ است و باید از نو دستگاه ذهنم را بچینم؛ از سفرنامۀ جلال آل احمد تا جلال رفیع و از رمان بیوطن امیرخانی تا خندهدار به فارسی فیروزه جزایری دوما، همه حرف خودشان را زدهاند نه حرف این سرزمین را. میخواهم این چند روز، کمی خودم و این تصاویر ذهنیام را کنار بگذارم و اجازه دهم این سرزمین خودش حرف بزند؛ مثل عکاس، عکاسی کنم و از خودم کمتر بنویسم؛ پس این کتاب نه روزنوشت است، نه افاضات روشنفکری دربارۀ سنت و مدرنیته در جهان امریکایی شده، نه حرف سیاسی و نه حتی دغدغههای پدرانه تربیتی، بلکه چند تصویر است و من فقط یک راویام که سعی میکنم با مشاهدات و تصویرها روایت کنم.قسمتی از کتاب هاروارد مکدونالد:
نیویورک، نیویورک، نیویورک نیویورک شهر نیست، اژدهاست. وارد شهر که میشوی انگار اژدهای هفت سری را از فراز کوهی بلند میبینی و به سرت میافتد که نکند اژدها خشمگین شود و دودی هم از خاکسترت برنخیزد. در خیابانهای تنگ منهتن، جِرم سنگین شهر روی سینهات سنگینی میکند و احساس میکنی مردم که مثل مورچه از این سو به آن سو میدوند، مشغول بردن جرم سنگین شهرند. شهر در دست مورچههاست و همگی به خط و منظم حرکت میکنند. میلیونها مورچۀ باربر بدون ایجاد سروصدا و مزاحمت برای هم، در مسیر خود میروند. نمیخواهم مثل میرزا حسن خان ایلچی و روشنفکران ندیدبدیدِ دورۀ ناصری در فرنگ، حیرتنامه بنویسم و یا مثل جلال آل احمد، تاریخ و فرهنگ و پدربزرگم را بر سر امریکاییها بکوبم و حرف تصغیر کاف را بر سر نام هرکس و هر چیزی که در آنجا زاییده و روییده بگذارم، ولی نیویورک، هم جای حیرت دارد هم جای تحقیر؛ هم شهر فرهنگ است هم نیست، هم شهر سیاست است هم نیست و هم از اساس شهر است و هم به کل، شهر نیست. ولی هر چه هست و هر چه نیست، یک چیز قطعی نیست و آن اینکه نیویورک شهر پول است و دلار و در این هیچکس شک و شبههای ندارد. همه مورچگان نیویورکی از صبح تا شب میدوند به خاطر یک مشت دلار بیشتر و یک قران مالیات کمتر. همه چیز حساب و کتاب دارد و سر همه هم توی حساب است و همیشه باید چرتکه دستت باشد که فلان کمپانی دو شاهی کمتر میگیرد و فلان مغازه آوتلت استور ۲۰% تخفیف داده برای بیست روز یا اگر از قبل گیفت کارت داشته باشی سر شانسی؛ یکی میخری و دو تا میبری. برای یک مورچه نیویورکی که از ساعت ۷ صبح بارش را برمیدارد و ۵ بعدازظهر زمین میگذارد، حساب و کتاب، اقساط ماهانه و عقب و جلو کردن هزینهها جوری که سربهسر شود و کم و کسر نیاید تمام زندگیاش را میپوشاند و اگر هم حتی آب در لانهاش بیفتد، آنچه قبل از هر چیز مهم است، نجات اقساط و وسایل قسطی است که یک عمر دانهدانه و با مشقت و زحمت فراوان و با یک برنامه آنتایم تهیه کرده و گویی اژدهای شهر، اصلاً این مورچگان زحمتکش را که روزی میآیند و صباحی چند پس از آن میروند، نمیبیند. اگر گوش شرقی داشته باشی، غرش شهر را میشنوی که سرخوشانه از گنجش مواظبت میکند؛ یک گنج نیویورکی که لابد زیر منهتن توسط یکی از دار و دستههای نیویورکی دفن شده است. متروپولیتن نیویورک شامل پنج جزیره است: منهتن که قلب اژدهاست، بروکلین، برانکس، کویین و لانگایلند که با پلهای پر ابهت و تونلها به منهتن وصلاند و مجسمۀ آزادی معروف که خارج از شهر وسط آب، دست بالای سر برده که نیویورک بینشان نماند. مجسمه، توتم نیویورک است و اهالی با اینکه چندان سری به آن نمیزنند اما سخت به وجودش افتخار میکنند. متروپولیتن به قاعده باید اندازه تهران باشد و اتفاقاً جمعیتش هم، همان حدود جمعیت تهران است. اصلاً تهران را بگیر، دوباره بساز در قد و قواره شهری منظم، تکنولوژیک، رنگ و وارنگ و مملو از تبلیغات که چقدر شبیه هستیم به جرم و حجم و چقدر بیربطیم به روح و روان.
در حال بارگزاری دیدگاه ها...