جستجوی کتاب

عنوان کتاب، مولف، مترجم یا ناشر مورد نظر خود را برای جستجو وارد کنید.

ورود به فروشگاه

معرفی کتاب: نفس عمیق

معرفی کتاب: نفس عمیق «نفس عمیق» عنوان مجموعه داستانی است از یوریک کریم مسیحی که نشر آموت آن را به چاپ رسانده است و در این کتاب هشت داستان این نویسنده کنار هم قرار گرفته ‌است؛ داستان‌هایی چون «خواب خواب»، «خون زغالی»، «گل و گیاه سگ و گربه و طوطی و ماهی»، «بچه‌ی دیگری»، «اختلاط»، «کثافت»، «او هیچ نگفت من هم هیچ نگفتم» و «نفس عمیق». از یوریک کریم مسیحی که در کنار نوشتن داستان، نمایشنامه هم می‌نویسد و در زمینه‌ی نقد عکس نیز قلم می‌زند، پیش‌تر مجموعه داستان‌هایی چون «بزرگراه بزرگ»، «طبقه‌ی همکف» و «صد میدان» به چاپ رسیده بود. داستان‌های مجموعه‌ی «نفس عمیق» عموماً در کانون موقعیت‌هایی اتفاق می‌افتد که شخصیت اصلی گویی در آن گیر کرده و راه پس‌و‌پیشی ندارد؛ همچون موقعیت کودکی که با گریه‌های بی‌امان خود پدر و مادرش را مستأصل کرده، تا زوجی که بیماری مرموزشان را با پنهان‌کاری از هم مخفی می‌کنند و مردی که از پذیرش هر مسئولیتی ترس درونی شدیدی دارد و... به نظر می‌رسد که کریم مسیحی در این اثر، بیان قصه‌ای کامل و لذت‌بخش را مد نظر داشته و خود را خیلی درگیر مناسبات بازی‌های زبانی نکرده است. کریم مسیحی در بعضی بخش‌ها، نقبی هم به پیامدهای فاجعه‌بار شکل جدید زندگی انسان‌ها در این زمانه می‌زند؛ مثلاً داستان «اختلاط» حول محور شخصیتی به نام شاهین می‌چرخد که بعد از دو ماه کار در شهرستان، حالا به خانه آمده است. شاهین با ذوق و شوقی وصف‌نشدنی  مسیر را پیموده و حالا حتی فرصت کوتاه چند دقیقه‌ای هم برای اختلاط با همسرش مرضیه پیدا نمی‌کند! داستان‌های این مجموعه هوشمندانه و خواندنی‌اند.

قسمتی از کتاب «نفس عمیق» نوشته‌ی یوریک کریم مسیحی:

در گرگ‌و‌میش غروب، شلوغی «ترمینال خزانه» از دور پیدا بود. اتوبوس از دروازه‌ی ورودی که رد شد همه به تکاپو افتادند و بنا کردند یا از زیر پاهاشان وسایلشان را جمع کردن و یا از بالای سر شان کیف و ساک دستی‌شان را برداشتن و آماده‌ی پیاده شدن. همه به تکاپو افتادند، جز پیام. وقتی اتوبوس جلوی تعاونی ۱۳ ایستاد، همه عجله کردند برای پیاده شدن، جز پیام. همه عجله داشتند زودتر پیاده شوند و ساک‌ها و چمدان‌هاشان را از مخزن بار اتوبوس تحویل بگیرند و زودتر ماشینی کرایه کنند و به مقصدشان برسند، جز پیام. همه پا شده بودند برای پیاده شدن، اما پیام هنوز نشسته بود. کسی حوصله نداشت موقع رد شدن نگاهش کند که چرا این جوان تکان نمی‌خورد و دارد بیرون را تماشا می‌کند. همه که پیاده شدند پیام هم پیاده شد. پیاده شدنا نگاهی کرد سمت مخزن بار و دید همه دارند وسایل‌شان را از شاگرد راننده می‌گیرند. خودش ساک یا چمدان نداشت؛ کیف دستی هم نداشت. بی‌هیچ وسیله‌ای، بعد از قهر و دعوا، از خانه زده بود بیرون سمت تهران. نه فکری برای آمدن داشت و نه جایی برای رفتن. راه افتاد سمت سالن ترمینال که شلوغ و سرسام‌آور بودنش از بیرون پیدا بود. مدتی پرسه زد و مغازه‌ها و آدم‌ها را برانداز کرد و دلزده رفت سمت بوفه. سر شب بود و این موقع عادت نداشت شام بخورد، اما ناهار نخورده بیش از این تحمل گرسنگی را نداشت. از بوفه ساندویچی گرفت و از آنجا زد بیرون. جایی نداشت برود و بنا داشت شب را تو یا بیرون سالن بگذراند؛ جایی که نمی‌دانست می‌تواند بی‌دردسر پیدا کند یا نه. شب تا صبح، عده‌ای روی نیمکت‌های سالن و جاهایی که می‌شد، یا خوابیده بودند و یا می‌خواستند بخوابند؛ پیام هم قاطی آن‌ها سعی می‌کرد بخوابد. شلوغی و صداهای ناگهانی‌ای که از بعضی مسافرها بلند می‌شد خواب را در چشم پیام می‌شکست و خانه‌شان را یادش می‌آورد که حکم می‌کرد وقتی می‌خواهد بخوابد صدا از کسی در نیاید. نمی‌توانست بخوابد. نتوانست بخوابد. بی‌حوصله بود. هدفی نداشت. جایی نمی‌خواست برود. دم دمای صبح به مسافرهایی نگاه کرد و غبطه‌شان را خورد که حالا یا ساعتی بعد جایی می‌خواهند بروند. باز راه افتاد به تماشای مغازه‌هایی که بیشترشان هنوز بسته بود. رفت تا رسید به بوفه که همیشه باز بود. با اینکه می‌خواست صبحانه را دیر بخورد که طرف‌های عصر برود سراغ ناهار، اما دید نشسته سر میز و دارد نان و پنیر و چای شیرین می‌خورد. از سالن زد بیرون و توی آفتاب صبحگاهی این طرف و آن طرف رفت و به مردم نگاه کرد؛ مردمی که هیچ‌وقت حوصله‌ی دیدنشان را نداشته اما حالا دارد با شوق نگاهشان می‌کند. مردمی که می‌آمدند برای رفتن؛ مردمی که خیال نمی‌کرد بین‌شان آشنا ببیند، اما دید؛ آشنای نزدیک. آشنایی که دو سال بود ندیده بودش و حالا چشم توی چشم هم شده بودند. پیام پا سست کرد که اگر داوود نیامد طرفش خودش هم نرود طرف او، اما داوود آمد. داوود تا رسید دو تا ساک بزرگش را زمین گذاشت و پیام را بغل کرد. - سلام سالار! اومدی یا همسفریم؟ - اومدم. چطوری داوود؟ - مخلصتم داداش! الان رسیدی؟ الان که وقتی رسید اتوبوس نیست! پیام راحت و روان حرف نمی‌زد. بعضی جاهای کلمات را ناخواسته می‌کشید و کمی هم - بگی نگی - دهنش موقع حرف زدن کج می‌شد. این وضعیت برای داوود آشنا بود، اما بعد از بیست و دو سال پسرعمه‌ی پیام بودن، هنوز براش عادی نشده بود و بی‌اختیار نگاهش به دهن پیام می‌افتاد و براش دل می‌سوزاند. پیام عوض پنهان‌کاری، آوارگی دیشبش را گفت. - چرا شبو اینجا موندی سالار؟! اینجا جای موندنه ؟! کسایی اینجا می‌مونن که کس وکاری تو شهر نداشته باشن. تو که... پسر عمه تو قبول نداشتی، می‌رفتی خونه ی عموت. چطور اونجا نرفتی؟ - اخه وضع جوریه که خیال نکنم حتا عمو دیگه منو راه بده! - چی میگی؟! دایی که بچه‌های برادرشو اندازه‌ی بچه‌های خودش دوست داره؛ اینو همه میدونن! - ولی نه حالا! حالا جوری شده که ...
در حال بارگزاری دیدگاه ها...
هیچ دیدگاهی برای این کالا نوشته نشده است.