جستجوی کتاب
عنوان کتاب، مولف، مترجم یا ناشر مورد نظر خود را برای جستجو وارد کنید.
ورود به فروشگاه
معرفی کتاب: میشل اوباما
«میشل اوباما» عنوان کتاب زندگینامهی میشل اوباماست که با ترجمهی سهیلا ناصری، انتشارات خط و طرح آن را به چاپ رسانده است. کتاب حاضر جنبههای مختلف زندگی میشل اوباما، چه قبل از ورود وی به کاخ سفید و چه در مقام بانوی اول امریکا را به تصویر کشیده است. بهخصوص بخشهای مربوط به سوابق و روابط خانوادگی و انسانی این اثر جذابیت خاصی دارد؛ چراکه شباهتهای بسیاری با زندگی مردم عادی دارد. میشل اوباما خود میگوید: وقتی بچه بودم، آرزوهایم ساده بود. دلم میخواست سگ داشته باشم. دلم خانهای میخواست که پله داشته باشد - یک خانهی دو طبقه برای یک خانواده. دلم میخواست به جای ماشین بیوک دو دری که پدرم به داشتن آن افتخار میکرد و از داشتنش لذت میبرد، بدون هیچ دلیل خاصی، یک اتومبیل استیشن واگن چهاردر داشته باشم. عادت داشتم به همه بگویم که وقتی بزرگ شدم میخواهم دکتر اطفال بشوم. چرا؟ چون عاشق این بودم که کنار بچهها باشم و خیلی زود فهمیدم که بزرگترها خوششان میآید این جواب را بشنوند: «اوه میخواهی دکتر بشی ... عجب انتخاب خوبی!» آن روزها، موهایم را دو طرف میبافتم و به برادر بزرگترم دستور میدادم و همیشه و در همه حال نمراتم در مدرسه بیست بود. بلندپرواز بودم هر چند دقیقاً نمیدانستم به دنبال چه هدفی هستم. حالا به نظرم یکی از بیهودهترین سؤالهایی که بزرگترها میتوانند از بچهها بپرسند این است که وقتی بزرگ شدی میخواهی چه کاره شوی؟ انگار بزرگ شدن محدود است. انگار در یک برههای از زندگی، شما چیزی میشوید و آن نقطه، نهایت رشد شماست. تا این لحظه از زندگیام، من وکیل بودهام. معاون یک بیمارستان و مدیر یک سازمان غیرانتفاعی بودهام که به جوانان کمک میکند حرفههای معنادار برای خود انتخاب کنند. یک دانشجوی سیاهپوست از طبقهی کارگر بودهام که در کالج شیکی که بیشتر دانشجویان آن سفیدپوست بودند درس میخواند. در جاهای مختلف، تنها زن یا تنها فرد افریقایی - امریکایی (سیاهپوست) بودهام. عروس بودهام، مادری خسته و کلافه بودهام، دختری پر از غم و غصه بودهام و تا همین اواخر، بانوی اول ایالات متحده امریکا هم بودم - شغلی که رسماً یک شغل نیست اما برای من موقعیت و تریبونی ایجاد کرد که هیچوقت تصورش را هم نمیکردم. این موقعیت چالشهایی برایم به وجود آورد و متواضعم کرد، مرا بالا برد و پایین کشید و بعضی وقتها هم همهی این حالتها با هم اتفاق میافتادند. تازه دارم اتفاقاتی را که در این سالهای اخیر برایم رخ داده را تجزیه و تحلیل میکنم - از وقتی که در سال ۲۰۰۶، همسرم برای اولینبار دربارهی کاندیدا شدن برای ریاستجمهوری امریکا با من صحبت کرد تا صبح سرد زمستانی که با ملانیا ترامپ سوار لیموزین شدم تا او را برای شرکت در مراسم تحلیف همسرش همراهی کنم، تجربهی جالب و عجیبی بوده است.قسمتی از کتاب «میشل اوباما»:
هر روز در مدرسه یک ساعت وقت ناهار داشتیم. به دلیل اینکه مادرم شاغل نبود و آپارتمان ما در نزدیکی مدرسه قرار داشت، معمولاً من با چهار یا پنج دختر همکلاسیم، درحالیکه بیوقفه حرف میزدیم، به خانه ما میرفتیم و روی زمین آشپزخانه مینشستیم که «جکس» بازی کنیم و درحالیکه مادرم به ما ساندویچ میداد، سریال «همه فرزندان من» را در تلویزیون تماشا کنیم. این کار یعنی داشتن گروهی از دوستان دختر صمیمی و با روحیه که بهنوعی کانونی از خرد زنانه است، برای من تبدیل به عادتی شد که زندگی را برایم قابل تحملتر و آرامتر کرده است. در طول ناهار، هرچه که آن روز در مدرسه اتفاق افتاده بود، اگر نارضایتی از معلمی داشتیم، اگر تکلیفی داشتیم که از نظر ما بیفایده بود، همه را تحلیل میکردیم. نظراتمان عمدتاً بهصورت شورایی شکل میگرفت. گروه «جکسون فایو» را میپرستیدیم؛ ولی هنوز احساس مشخصی نسبت به «آزموندها» نداشتیم. قضیه «واترگیت» اتفاق افتاده بود، ولی هیچیک از ما فهمی از این مسئله نداشتیم. فقط به نظر میرسید که تعداد زیادی پیرمرد پشت میکروفون در واشنگتن دی سی حرف میزنند، شهری که برای ما بسیار دور بود و با ساختمانهای سفید و مردان سفیدپوست پر شده بود. در این میان، مادرم بسیار خوشحال بود که به ما سرویس و غذا میداد. این گردهمایی بهسادگی، پنجرههای به درون دنیای ما را برای او باز میکرد. درحالیکه من و دوستانم غذا میخوردیم و گپ میزدیم، مادرم اغلب در همان نزدیکی بهآرامی میایستاد و کارهای خانه را انجام میداد و این حقیقت را پنهان نمیکرد که در حال گوش دادن به تمام حرفهای ماست. با توجه به اینکه خانوادهی چهارنفری ما در فضایی با مساحت کمتر از ۸۵ متر مربع زندگی میکرد، زندگی یا فضای خصوصی برایمان خیلی معنا نداشت. تنها برخی اوقات این مسئله اهمیت پیدا میکرد. کریگ، که ناگهان به دخترها علاقهمند شده بود، پشت در بستهی دستشویی با تلفن صحبت میکرد و سیم تلفن از پایهی آن، که به دیوار آشپزخانه وصل بود، از راهرو میگذشت و به دستشویی میرسید. در رابطه با مدرسههای شیکاگو باید بگویم که مدرسهی «برین ماور» نه مدرسهی بدی بود و نه مدرسهی خوبی. دستهبندیهای نژادی و اقتصادی در محلهی «ساوت شور» در دههی ۷۰ میلادی ادامه پیدا کرد، به این معنی که هر سال جمعیت دانشآموزان، سیاهپوستتر و فقیرتر میشد. یک زمان حرکتی برای ادغام دانشآموزان در سطح شهر اتفاق افتاد که دانشآموزان را با اتوبوس به مدارس جدید میبردند، ولی والدین دانشآموزان «برین ماور» در مخالفت خود با این امر موفق شدند؛ چون از نظر آنها بهتر بود این پول صرف بهبود خود مدرسه شود. بهعنوان یک کودک، من هیچ دیدگاه خاصی نداشتم که آیا تجهیزات مدرسه کهنه بودند یا آیا اهمیتی داشت که دیگر تقریباً هیچ دانشآموز سفیدپوستی در مدرسه وجود ندارد. مدرسه از کلاس آمادگی شروع میشد تا کلاس هشتم، معنایش این بود که وقتی به سالهای بالاتر رسیدم، تمام کلیدهای برق، تمام تختهسیاهها و تمام ترکهای روی راهرو را میشناختم. تقریباً تمام معلمها و بیشتر دانشآموزان را میشناختم، برای من، «برین ماور» عملاً مثل خانه بود. قبل از شروع کلاس هفتم، یک نشریهی هفتگی به نام «شیکاگو دیفندر» که خوانندگان افریقایی - امریکایی فراوانی داشت، یک مقالهی تند و انتقادی دربارهی مدرسهی «برین ماور» نوشت مبنی بر اینکه این مدرسه در طول چند سال، از یکی از بهترین مدارس دولتی شهر به یک «زاغهنشین فرسوده» با «ذهنیت فقیرنشینی» تبدیل شده بود. دکتر لاوینزو، مدیر مدرسهی ما، در پاسخ به این ادعا، فوراً در دفاع از دانشآموزان و والدین این مدرسه نامهای به سردبیر این نشریه نوشت و مقاله را «دروغی شرمآور که فقط برای دامن زدن به حس شکست و فرار طراحی شده است» خواند.
در حال بارگزاری دیدگاه ها...