جستجوی کتاب

عنوان کتاب، مولف، مترجم یا ناشر مورد نظر خود را برای جستجو وارد کنید.

ورود به فروشگاه

معرفی کتاب: مهمانسرای دو دنیا

معرفی کتاب: مهمانسرای دو دنیا مهمانسرای دو دنیا نمایشنامه‌ای است از اریک امانوئل اشمیت. شخصیت‌های این نمایشنامه هیچ‌یک نمی‌دانند چگونه گذارشان به مهمانسرای دو دنیا افتاده و چه زمانی از آن خارج خواهند شد و سرانجام به کجا خواهند رفت. شخصیت‌ها در این مکان رازآمیز گرد هم آمده‌اند تا درباره‌ی زندگی خود تامل کنند و به دغدغه‌های همیشگی بشر بیندیشند. نمایشنامه‌ی مهمانسرای دو دنیا حکایتی است پر رمز و راز، شگفت‌انگیز و غافلگیر کننده در فضایی میان رویا و واقعیت، مرگ و زندگی و کمدی و تراژدی. ژولین اعتقادی به دنیای پس از مرگ ندارد. و وجود چنین چیزی را یک برساخته‌ی ذهنی می‌داند. او مرگ را پایان همه چیز می‌داند و این موضوع افسرده‌اش می‌کند. مهمانسرای دو دنیا لورا ایمان دارد که زندگی در این دنیا هر چقدر هم سخت، اما زیباست و بدین ترتیب، تلاش می‌کند عظمت اکنون را قدر بداند و از آن سو، شخصیت رئیس که اساسا در برابر فکر کردن مقاومت می‌کند و ترجیح می‌دهد باورهای قدیمی‌اش را بی نقطه‌ای کم و کاست برای خود حفظ کند. نمایشنامه‌ی مهمانسرای دو دنیا، تاکنون اجراهای متعددی را در سراسر جهان به خود دیده است.

قسمتی از نمایشنامه مهمانسرای دو دنیا:

لورا: یه بار مرد جوونی بهم اظهار عشق کرد. بهم تلفن می‌کرد، به دیدنم می‌اومد، برام گل می‌فرستاد، بهم می‌گفت که مهم‌ترین زن زندگیشم. نزدیک بود حرفاش رو باور کنم. تا این که یکی از دوست‌هام جریان رو برام تعریف کرد: خواهر دو قلوی این پسر چند سال قبل از مریضی مرده بود، و این پسر نمی‌توانست با این غم وداع کنه و می‌خواست این طوری جبران کنه . می‌فهمید؟ از ورای من یه کسِ دیگه مورد نظرش بود. من وجود نداشتم مثل شیشه‌ی شفاف بودم. (مکث) دیگه نخواستم ببینمش. (مکث) بدتر این که از این بابت خیلی ناراحت شد. ژولین: و حالا؟ لورا: با یه دختر خانم عادی ازدواج کرده، منتظر یه بچه هستن و تو خوشبختی غرقن. عشقش برای من فقط قسمتی از عزاداریش بود. (مکث) از ترحم متنفرم! ترحم نمی‌خوام! فکر می‌کنین زیادی خودخواهم؟ زنگ به صدا درمی‌آید. تابلو چشمک می‌زند. لورا و ژولین از حیرت تکان می‌خورند. دکتر س و دو دستیارش شتابان از راه می‌رسند. دکتر س وضعیت را می‌سنجد، سپس به طرف ژولین برمی‌گردد. دکتر س: ژولین نوبت شماست. ژولین از ترس خشکش زده است. رنگ به چهره ندارد. وحشتی حیوانی منجمدش کرده است. ژولین: من؟ دکتر س: بله.به طرف آسانسور برید. ژولین از جا تکان نمی‌خورد. دو دستیار دورش را می‌گیرند و او را به طرف آسانسور می‌برند. دکتر س دستش را بر روی شانه‌ی ژولین می‌گذارد تا آرامش کند. اما ژولین قادر نیست این زنگ گوشخراش و این انتظار عبث را تحمل کند. می‌لرزد. ژولین: (با خودش) می‌میرم. مطمئنم که می‌میرم. ناگهان خود را از دستان دکتر س بیرون می‌کشد و به عنوان تنها گریزگاه به طرف لورا برمی‌گردد. ژولین: می‌ترسم. لورا: بی‌خود. من، هیچ‌وقت نمی‌ترسم. ژولین: لورا من می‌ترسم! با من حرف بزنین! لورا: چی می‌خواین بهتون بگم؟ ژولین: (ملتهب) از خودتون بگین. زود باشین، از خودتون! زود باشین فقط یه دقیقه وقت دارم. کجا زندگی می‌کنین؟ لورا (با عجله پاسخ می‌دهد): توی یه خونه‌ی بزرگ کنار دریا، با پنجره‌هایی به وسعت افق. ژولین: ساحل هم داره؟ لورا: آره، طولانی، سفید و آبی. عاشق اینم که من رو روی ساحل گردش ببرن. ژولین: و بعد؟ دیگه چه کار دوست دارین بکنین؟ لورا: دوست دارم تو رویا فرو برم. موسیقی گوش کنم. و وقتی موسیقی گوش می‌کنم، صدای سکوت اطرافم را بشنوم. ژولین: و بعد؟ لورا: بعدشم دوست دارم کتاب بخونم، دیوانه‌وار، تا تمام زندگی‌هایی رو که من نتونستم بشناسم تجربه کنم. ژولین: دیگه چی؟ لورا: بعد هم به نظرم می‌آد...که دلم می‌خواست عاشق باشم. ژولین: (مضطرب) آخ من هم همین طور. (ناگهان در حالی که به لورا می‌نگرد با حرارت و صداقت می‌گوید) شما چقدر زیبایین!
در حال بارگزاری دیدگاه ها...
هیچ دیدگاهی برای این کالا نوشته نشده است.