جستجوی کتاب
عنوان کتاب، مولف، مترجم یا ناشر مورد نظر خود را برای جستجو وارد کنید.
ورود به فروشگاه
معرفی کتاب: مسئلهی مرگ و زندگی
«مسئلهی مرگ و زندگی» با زیرعنوانِ عشق، فراق و آنچه در پایان عمر اهمیت دارد، کتابی است به قلم مشترک اروین د. یالوم و مریلین یالوم. کتابی که آرتور کلاینمن در توصیفِ شاید کمی اغراقآمیز خود دربارهی آن میگوید: «اگر قرار باشد در کل زندگیتان فقط یک کتاب بخوانید، باید این کتاب را انتخاب کنید.» بیش از نیم قرن، روانپزشک برجسته اروین یالوم، دنیا را با داستانهایش دربارهی روان انسان از آگاهی و بینش مبهوت کرده است و اکنون با صراحت و شجاعت حیرتآوری، سختترین تجربهی زندگیاش را با ما در میان میگذارد: از دست دادن همسر و همدم همیشگیاش از دوران جوانی. این دو شریک زندگی تا آخرین لحظه، ازجمله همکاری برای نوشتن این کتاب، تصویری ماندگار از فقدان عزیزی را در اختیارمان قرار میدهند: ترس، رنج، انکار و پذیرفتن از روی ناچاری؛ اما چیزی که در اختیار ما قرار دارد فراتر از داستان عمیق فقدان ابدی است؛ این داستان زیبای فراموشنشدنی و دردناک عشقی جاودان است. کاترین منیکس معتقد است که مریلین و اروین چنان فوقالعاده مینویسند که احساس میکنم خودم در آن دوران کنارشان زندگی میکردم. من بهشدت تحت تأثیر تواضع اروین در پذیرش این امر قرار گرفتهام که ما برای رویارویی با مرگ یا از دست دادن محبوبمان آمادگی لازم را نداریم، حتی اگر به عنوان روانشناس بارها شاهد این داستانها از نزدیک باشیم. این کتاب حاوی اطلاعات مفید و واضح، بررسی درست تسلییافتن به خاطر زندگی خوب سپریشده و راهنمای امید برای همهمان است که روزی داغ عزیزی را خواهیم دید. البته برایمان توضیح میدهد تا یاد بگیریم چگونه روحیهی زندگی کردن با حقیقت وجودیمان را داشته باشیم. این خاطرهنویسی زیبا و تکاندهنده و تعالیبخش، داستانی عاشقانه، روایت دو زندگی کامل و بینظیر است که با هم یکی شده بودند، یک کلِ بهدستآمده که بسیار عظیمتر از اجزایش است. این داستانی الهامبخش است که نگاه خوانندهاش را به زندگی عوض میکند. این داستان دربارهی عشقی فناناپذیر است. کتابی که گذشته و حال را طی میکند. وقتی به رنج توجیهناپذیر جدایی و حسرت مهارنشدنی از دست دادن عزیزی میرسد، سخت و صریح و آسیبپذیر میشود؛ دیگر مهارت و دبدبهی دفاعهای همیشگی وجود ندارد. مطالب نقلکردنیِ این کتاب، سرشار از آگاهی برای مواجه شدن با مرگ و شاید مهمتر از همه، مواجه شدن با اندوه مرگ فرد مورد علاقهمان است. مرگی که با هر قدم به آن نزدیکتر میشویم. آقا و خانم یالوم با شجاعتی عظیم، با هم داستان مراقبت عاطفی و روحی از یکدیگر را مینویسند. مسئلهی مرگ و زندگی، اوج تلاشهای درازمدت آقا و خانوم یالوم برای کسب آگاهی در زمینهی هنر زندگی کردن و مردن است.قسمتی از کتاب مسئلهی مرگ و زندگی:
من و مریلین ساعت ۸ صبح برای ایمنوگلوبولین درمانی به کلینیک میرسیم. با تزریق بسیار آرام دارو، نُه ساعت کنارش مینشینم. با ترس از واکنشش به دارو، بادقت نگاهش میکنم؛ اما میبینم خیلی راحت است، هیچ واکنش منفی به درمان ندارد و مدت زمان زیادی از زمان ماندنش در کلینیک را میخوابد. آن روز عصر حالوهوای خانه بهشتی بود. اولین قسمت از سریال قدیمی بیبیسی، ماجراهای مارتین چازلویت را با بازی پل اسکاویلد تماشا میکنیم. هر دویمان به دیکنز علاقهمندیم (بهخصوص من، مریلین همیشه پروست را در اولویت اول قرار میدهد). سالهای بسیاری، هنگام سفر در ایالات متحده یا خارج از کشور، برای ایراد سخنرانی، مقداری از وقت آزادم را صرف بازدید از کتابفروشیهای قدیمی میکردم که بهتدریج مجموعهی بزرگی از اولین چاپ کتابهای دیکنز را جمعآوری کردهام. هنگام تماشای تلویزیون، مسحور نقش شگفتانگیز شخصیتها میشوم. اما افسوس که شخصیتهای زیادی یکباره وارد صحنه میشوند و مشکلم در تشخیص چهرهشان باعث سردرگم شدنم میشود. نمیتوانم این برنامه را بدون کمک مریلین برای معرفی هر شخصیت تماشا کنم. بعد از خاموش کردن تلویزیون، مریلین به اتاق نشیمن میرود و مجذوب قسمت اول ماجراهای مارتین چازلویت میشود. (رمانهای مهم دیکنز همه در بیست قسمت منتشر شده بودند. هر ماه یک قسمت از آن چاپ میشد و گاری زرد بزرگی قسمتهای جدید را بین جمعیت زیاد مشتاقان خرید پخش میکرد.) مریلین اولین قسمت را باز و شروع به خواندن میکند. درحالیکه به صندلیام تکیه میدهم و دست آزادش را در دستم میگیرم، با گوش دادن به هر کلمه به وجد میآیم. این خود بهشت است: داشتن همسری که با بلند خواندن نوشتههای دیکنز آدم را غرق لذت میکند. لحظهای شگفتانگیز برای من، یکی از بسیار لحظههایی که مریلین از نوجوانیام تا به حالا برایم خلق کرده است. اما میدانم این فرصت کوتاهی برای خلاص شدن از کار سخت مواجه شدن با مرگ است و فردای آن روز به جستوجو در میان صفحات کتاب خیره خورشید ادامه میدهم و به مبحث اپیکوروس میرسم که به اشخاص غیرمذهبی مانند من سه مبحث واضح و قدرتمند برای تسکین اضطراب مرگ ارائه میدهد. اولین مبحث میگوید اگر روح فانی باشد و با جسم از بین برود، ما هیچ آگاهیای نداریم و بنابراین پس از مرگ چیزی برای ترس وجود ندارد. مبحث دوم میگوید اگر روح فانی باشد و هنگام مرگ نابود شود، پس دلیلی برای ترس نداریم. اگر چه جایی که مرگ است، من نیستم. پس چرا باید از چیزی بترسیم که هرگز نمیتوانیم حسش کنیم؟ هر دوی اینها واضح به نظر میرسند و کمی آرامم میکند، اما مبحث سوم اپیکوروس همیشه بیشترین تأثیر را بر من دارد. آن بیان کردهی نیستیِ هر کسی پس از مرگ نشاندهندهی نیستیِ او پیش از تولد است. حرکت موجی میگوید اعمال و ایدههای هر شخصی با حرکت موجی به دیگران منتقل میشود، مانند موجهایی که با پرت کردن سنگریزه در استخر آب ایجاد میشوند. آن طرز تفکر برای من بسیار مهم است. وقتی چیزی به مراجعهکنندگانم ارائه میدهم، میدانم آنها هم متقابلاً راهی برای انتقال هدیهی من به دیگران پیدا میکنند و این موجها همچنان ادامه دارند. از شصت سال پیش، که کار رواندرمانی را شروع کردم، این موضوع همیشه بخش اصلی کارم بوده است. امروز دیگر از اضطراب مرگ، یعنی اضطراب در مورد مرگ خودم، خیلی رنج نمیبرم. اضطراب و ناراحتی اصلی من به دلیل فکر از دست دادن مریلین برای همیشه است. گاهی اوقات، از اینکه او حق زودتر مردن را دارد میرنجم. به نظر میرسد این راه آسانتر باشد. همچنان کنارش میمانم. همانطور که دستش در دستم است به خواب میرویم. هر طور شده از او مراقبت میکنم. این ماههای اخیر بهندرت پیش آمده که یکساعت از دفترم بیرون نروم و ۱۲۰ فوت پیاده تا خانه برای دیدنش نیایم. اغلب اوقات در مورد مرگ خودم فکر نمیکنم، اما با جستوجوی مطلب در این کتاب خیالپردازی میکنم. وقتی با مرگ مواجه شوم، دیگر مریلین نزدیک و کنارم نیست. هیچکس دستم را نمیگیرد. بله، افسوس که چهار فرزند و هشت نوهام و بسیاری از دوستانم که با من وقت میگذرانند دیگر قدرت نفوذ به عمق جدا شدنم از زمین را ندارند. سعی میکنم با فکر کردن به همهی آنچه از دست داده و آنچه باقی میماند، با از دست دادن مریلین، کنار بیایم. شک ندارم وقتی مریلین بمیرد، بیشتر گذشتهام را هم با خودش خواهد برد و این فکر پریشانم میکند. البته جاهای زیادی بدون مریلین رفتهام-سخنرانیها، کارگاهها و بسیاری گردشهای غواصی، سفرهای نظامیام به مشرقزمین، مراقبهی ویپاسانا در هند- اما بیشتر خاطراتم از این تجربهها محو شده است. ما بهتازگی فیلمی به نام داستان توکیو دیدیم و مریلین سفرمان به توکیو را یادآوری کرد که بسیاری از ساختمانها و پارکهای نشان داده شده در فیلم را آنجا دیده بودیم. من هیچکدامشان را به یاد نداشتم. او به من یادآوری میکند: «یادته سه روز یا بیشتر توی بیمارستان کوروزاوا مشاوره داشتی و بعدش کیوتو رو دیدیم؟» بله، بله. حالا همه چیز را به خاطر میآورم؛ سخنرانیهایی که داشتم، ارائهی یک گروهدرمانی نمایشی با کارمندانی که نقش بیمار را داشتند، گروههای فوقالعاده برای کارمان؛ اما بدون مریلین امکان ندارد چیزی را به یاد بیاورم. از دست دادن بیشتر زندگیام، درحالیکه هنوز زندهام؛ این بسیار ترسناک است. بدون مریلین جزایر، سواحل، دوستان ما در شهرهای سراسر دنیا، بیشتر سفرهای شگفتانگیزی که با هم رفتهایم، از ذهنم پاک میشود.
در حال بارگزاری دیدگاه ها...