جستجوی کتاب
عنوان کتاب، مولف، مترجم یا ناشر مورد نظر خود را برای جستجو وارد کنید.
ورود به فروشگاه
معرفی کتاب: مرگ راهنمای رودخانه
«مرگ راهنمای رودخانه» عنوان رمانی است نوشتهی ریچارد فلاناگان. بسیاری ریچارد فلاناگان را بهعنوان درخشانترین نویسندهی حال حاضر استرالیا میان همنسلان خودش میدانند. او در ۱۶ سالگی مدرسه را رها میکند و سالهای بعد از آن را بهعنوان کارگر ساختمان، دربان و راهنمای رودخانه به گذران زندگی مشغول میشود. در ۲۱ سالگی، هنگامیکه مشغول کایاکرانی روی رودخانهی فرانکلین بوده، در تندابی گیر میافتد و تا پای غرق شدن هم میرود. در کشاکش تلاشی که برای زندهماندن درمیگیرد، صحنههایی جلوی چشمان او به جلوه درمیآیند که الهامبخش نخستین رمان او، مرگ راهنمای رودخانه میشوند. او طی ۳۲ سال پس از حادثهای که در آن تا یکقدمی مرگ میرود، تا سال ۲۰۱۴ که بهخاطر رمان «جادهی باریک به ژرفای شمال» برندهی جایزهی منبوکر میشود، تحصیلاتش را تکمیل میکند. فلاناگان از دانشگاه تاسمانی در رشتهی هنر فارغالتحصیل میشود و شش رمان مینویسد. او متولد سال ۱۹۶۱ در لانگفورد تاسمانی است و پنجمین فرزندِ خانوادهای هشتنفره که سالهای کودکی و نوجوانی را در غرب ایالت تاسمانی سر کرده است و اکنون در هوبارت زندگی میکند. اولین رمان فلاناگان روایت تلخی است از درهمآمیختگی جبر سرنوشت با تاریخ تلخ سرزمینی که در ذهن ساکنانش به اجبار به دست فراموشی سپرده شده است. او از بازگفتن نسلکشی بومیان تاسمانی و به بردگی گرفتن آنها ابایی ندارد، انگشت بر زخم کهنهی این دورافتادهترین جزیرهی نیمکرهی جنوبی میگذارد و از رازهای مگوی این بهشتِ امروز که گذشتهی دوزخی خود را سخت فراموششده میخواهد، پرده برمیدارد. بیجهت نیست که مجلات ادبی روز از پرداختن به کتاب سر باز زده بودند و یکی از آنها آن را خارج از تمامی سبکهای شناختهشدهی ادبی استرالیا دانسته بود. زمینهی روایت رمان، رودخانهی فرانکلین است در جنوب غربی تاسمانی که فلاناگان خودش دربارهی زیبایی آن گفته: «به نظرم میآمد هرچقدر هم کماستعداد باشم، اگر بتوانم به زیستمایهی غنی رودخانه و فضای جادویی اطراف آن نقبی بزنم، شاید بتوانم قصهای را روایت کنم که ارزش گفتن داشته باشد.»قسمتی از کتاب مرگ راهنمای رودخانه:
هر روز میرفتم گورستون تا قبر جما را ببینم. اون رو توی خیابون کینگزتاون، توی اون گورستون جدیده خاک کرده بودیم. اونجا مثل بقیهی قبرستونها سنگ قبر ندارن. فقط یه پلاک میذارن وسط چمن روی قبر. پلاکها کنار هم توی ردیفهای مرتب گذاشته شدن. پلاک همهی مردهها هم باید اندازهی هم باشه. همهی بچهها رو هم کنار هم خاک میکنن. نمیدونم دلیلش چیه! ولی خب، این طوریه دیگه. بعضیها یه جورایی تلاش میکنن که پلاک بچهی مردهشون با بقیه یه کم فرق داشته باشه؛ مثلاً یه اسباببازی رو که بچه خیلی دوست داشته، میذارن کنار پلاک. همین دیدن اون صحنه هم برای شکستن آدم کافیه. میدونی که چی میگم؟! ردیف پشتِ ردیف قبرهای بچهها، یکی در میون یا دو تا در میون یه عروسک پلاستیکی کوچولو یا یه اسباببازی، چیزهای ساده مثل همین چیزها دیگه! عروسک خالهموشه یا ماشین اسباببازی، یه عروسک خالهخرسه یا چیزی شبیه اینها. توی بارون و سرما فرقی نمیکنه و اسباببازیها اونجا هستن و هیچکس نیست که ورشون داره و بگیردشون توی بغلش. صدای کوتاهو ضعیف میشود و نگاهش را میاندازد به سمت پنجرهی اتاقِ رو به بیرون، به آن طرف باغچه و به رختشویخانهی عمومی که همان موقع چراغی داخلش روشن میشود. متوجه میشود که فضای اتاق نه کاملاً، تقریباً تاریک شده و بلند میشود پردهها را میکشد و چراغی را روشن میکند. کوتا هو اطراف میز، دورِ ماریا مگدالنا اسوو حرکت میکند و او به اجبار و نه از روی دلخواه حرفی میزند. میگوید: «حتماً برات خیلی سخت بود.» و بلافاصله برایش روشن میشود که از خودش به خاطر اینکه خواسته برای آنچه این زن کشیده، معادلی پیدا کند، سخت متنفر است.
در حال بارگزاری دیدگاه ها...